آشنای من
پارت چهاردهم
فصل ششم
انها ادم را دیوانه میکنند
"چرا دیر کردی ادا؟"
نمی توانست جواب سوال جولی را بدهد.نفس نفس میزد و دستش را روی سینه اش گذاشته بود تا نفس هایش به حالت طبیعی برگردد.
"بیا قطار هنوز نرفته."
در ایستگاه قطار بودند.جولی دست آدا را گرفت و دوید.تا قبل از اینکه در قطار بسته شود جولی و ادا خود را به داخل پرت کردند.
واگن ها را یکی بعد از دیگری نگاه میکردند تا جایی که اندرو نشسته را پیدا کنند.
شماره هفت ، زن و مردی در حال عشق بازی.
شماره هشت دو پیرزن در حال نوشیدن چای.
شماره نه مردی در حال سیگار کشیدن و کتاب خواندن.
آدا در را باز کرد و تا خواست پایش را داخل بگذارد،جولی دستش را گرفت و او را بیرون کشید و گفت:
" این اندرو نیست."
بعد از ان واگن شماره ده مرد جوانی با جلیقه و شلوار خاکستری در را باز کرد و جولی بلافاصله بعد از دیدن او خندید و او را بوسید.
بالاخره خودش بود.اندرو پلانکتون.مرد دورگه امریکایی_فرانسوی.مو های لخت و تمام سیاه.قد بلند و برنزه.کسی که جولی را به جنون کشانده بود.مرد جذابی بود اما نه به اندازه ای که جولی تعریف کرده بود.
"خانم میشل"
کلاهش را برداشت و دوباره روی سرش گذاشت.دستش را جلو اورد تا به آدا دست بدهد.
"لطفا اجازه بدین کمکتون کنم."
چمدان آدا را از کنار پایش برداشت و کنار چمدان های خودش و جولی گذاشت.جولی کنارش نشست و آدا رو به روی انها وقتی روی صندلی نشست فهمید چقدر پایش از دویدن های اول صبح درد گرفته بود.اندرو سه لیوان قهوه اورده و جلوی هر کدام گذاشت.آدا با گرفتن لیوان قهوه ی داغ سرمای انگشتانش ارام گرفتند و او را به یاد امروز صبح انداخت.
فصل ششم
انها ادم را دیوانه میکنند
"چرا دیر کردی ادا؟"
نمی توانست جواب سوال جولی را بدهد.نفس نفس میزد و دستش را روی سینه اش گذاشته بود تا نفس هایش به حالت طبیعی برگردد.
"بیا قطار هنوز نرفته."
در ایستگاه قطار بودند.جولی دست آدا را گرفت و دوید.تا قبل از اینکه در قطار بسته شود جولی و ادا خود را به داخل پرت کردند.
واگن ها را یکی بعد از دیگری نگاه میکردند تا جایی که اندرو نشسته را پیدا کنند.
شماره هفت ، زن و مردی در حال عشق بازی.
شماره هشت دو پیرزن در حال نوشیدن چای.
شماره نه مردی در حال سیگار کشیدن و کتاب خواندن.
آدا در را باز کرد و تا خواست پایش را داخل بگذارد،جولی دستش را گرفت و او را بیرون کشید و گفت:
" این اندرو نیست."
بعد از ان واگن شماره ده مرد جوانی با جلیقه و شلوار خاکستری در را باز کرد و جولی بلافاصله بعد از دیدن او خندید و او را بوسید.
بالاخره خودش بود.اندرو پلانکتون.مرد دورگه امریکایی_فرانسوی.مو های لخت و تمام سیاه.قد بلند و برنزه.کسی که جولی را به جنون کشانده بود.مرد جذابی بود اما نه به اندازه ای که جولی تعریف کرده بود.
"خانم میشل"
کلاهش را برداشت و دوباره روی سرش گذاشت.دستش را جلو اورد تا به آدا دست بدهد.
"لطفا اجازه بدین کمکتون کنم."
چمدان آدا را از کنار پایش برداشت و کنار چمدان های خودش و جولی گذاشت.جولی کنارش نشست و آدا رو به روی انها وقتی روی صندلی نشست فهمید چقدر پایش از دویدن های اول صبح درد گرفته بود.اندرو سه لیوان قهوه اورده و جلوی هر کدام گذاشت.آدا با گرفتن لیوان قهوه ی داغ سرمای انگشتانش ارام گرفتند و او را به یاد امروز صبح انداخت.
۱.۰k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.