درخواستی سانزو پارت ۱ غمگین
شما خواهر هایتانی ها هستید
و حدود سه ماه است که با سانزو نامزدید
اسم شما همون ا.ت
از زبان نویسنده
هایتانیها توی دفتر بودند جایی که فقط اونجا ستایی خواهر و برادری نشسته بودند و صحبت میکردن میگفتن و میخندیدن
از خاطرات بچگیشون تعریف میکردن
ا.ت از اینکه الان با سانزو نامزد هست و یه مدت دیگه عروسی دارن و دو تا برادر داره خیلی خوشحاله
کمی نگذشت که تلفن زنگ خورد
ران تلفن رو برداشت
منشی: سلام آقای هایتانی وقت بخیر ارباب گفتن که شما ریندو ساما و ا.ت ساما برید داخل دفترشون
ران:باشه
هر سه تاتون وقتی که داشتید میرفتید دفتر ،سانزو رو دیدی
تو پریدی بغل سانزو و بغل اش کردی
ا.ت: سلام سانزو
سانزو:سلام گرل
ریندو:خوب خوب جمع کنید این بند و بساط تون رو
سازو و ا.ن: حسودااااا
همینطور میخندیدید که رفتید دفتر مایکی ولی اونجا مثل موش جلوی شیر بودید ولی مایکی زیاد بهت سخت نمیگرفت اون همش تو رو به چشم خواهری میدید و از یه طرفم خیلی شبیه اما بودی
مایکی سرد و جدی: ماموریت دارید ران ریندو سانزو شما یه ماموریت نفوذ دارید که باید سه تایی با هم انجامش بدید
ا.ت ماموریت جاسوسی ذو به تو میسپرم
همه با هم: چشم
برگهها که مربوط به ماموریت رو گرفتید و رفتید بیرون
ران ریندو و سانزو رو جدا جدا بغل کردی
ا.ت:داداشیا مراقب خودتون باشید
سانزو خیلی مراقب خودت باش
سانزو اومد لپتو بوسید
از اون طرفم ران یه دونه چشم غره واسش رفت
رفتید اتاقهاتون و آماده شدید تا برید ماموریت
[ساعت ۱۲ شب اتمام ماموریت زمانی که همه به خونه اومدن ]
ران ریندو و سانزو اومدن خونه دیدن خبری از تو نیست رفتن سمت دفتر مایکی
مایکی از چهرهاش و لحن صداش غم میبارید گفت:ماموریت چطور بود
ران داوطلب شد تا توضیح بده
ران:مایکی ماموریت عالی بود کار نفوذ به طور کامل انجام شد و مافیای دشمن شکست خورد اطلاعات زیادی به دست آوردیم
مایکی یه سوال ا.ت هنوز نیومده خونه؟
مایکی با لحن ناراحت:خوببب.... ببین.... چطوری آخه بگم..... اومد خونه ولی توی ماموریت جاسوسی دو تا تیر به شکمش خورده و یه تیرم به سمت شونه چپش تو اتاقشه متاسفم
پارت بعد رد الان میزارم
حمایت یادتون نره
اگه غلت املایی داشتم ببخشید
و حدود سه ماه است که با سانزو نامزدید
اسم شما همون ا.ت
از زبان نویسنده
هایتانیها توی دفتر بودند جایی که فقط اونجا ستایی خواهر و برادری نشسته بودند و صحبت میکردن میگفتن و میخندیدن
از خاطرات بچگیشون تعریف میکردن
ا.ت از اینکه الان با سانزو نامزد هست و یه مدت دیگه عروسی دارن و دو تا برادر داره خیلی خوشحاله
کمی نگذشت که تلفن زنگ خورد
ران تلفن رو برداشت
منشی: سلام آقای هایتانی وقت بخیر ارباب گفتن که شما ریندو ساما و ا.ت ساما برید داخل دفترشون
ران:باشه
هر سه تاتون وقتی که داشتید میرفتید دفتر ،سانزو رو دیدی
تو پریدی بغل سانزو و بغل اش کردی
ا.ت: سلام سانزو
سانزو:سلام گرل
ریندو:خوب خوب جمع کنید این بند و بساط تون رو
سازو و ا.ن: حسودااااا
همینطور میخندیدید که رفتید دفتر مایکی ولی اونجا مثل موش جلوی شیر بودید ولی مایکی زیاد بهت سخت نمیگرفت اون همش تو رو به چشم خواهری میدید و از یه طرفم خیلی شبیه اما بودی
مایکی سرد و جدی: ماموریت دارید ران ریندو سانزو شما یه ماموریت نفوذ دارید که باید سه تایی با هم انجامش بدید
ا.ت ماموریت جاسوسی ذو به تو میسپرم
همه با هم: چشم
برگهها که مربوط به ماموریت رو گرفتید و رفتید بیرون
ران ریندو و سانزو رو جدا جدا بغل کردی
ا.ت:داداشیا مراقب خودتون باشید
سانزو خیلی مراقب خودت باش
سانزو اومد لپتو بوسید
از اون طرفم ران یه دونه چشم غره واسش رفت
رفتید اتاقهاتون و آماده شدید تا برید ماموریت
[ساعت ۱۲ شب اتمام ماموریت زمانی که همه به خونه اومدن ]
ران ریندو و سانزو اومدن خونه دیدن خبری از تو نیست رفتن سمت دفتر مایکی
مایکی از چهرهاش و لحن صداش غم میبارید گفت:ماموریت چطور بود
ران داوطلب شد تا توضیح بده
ران:مایکی ماموریت عالی بود کار نفوذ به طور کامل انجام شد و مافیای دشمن شکست خورد اطلاعات زیادی به دست آوردیم
مایکی یه سوال ا.ت هنوز نیومده خونه؟
مایکی با لحن ناراحت:خوببب.... ببین.... چطوری آخه بگم..... اومد خونه ولی توی ماموریت جاسوسی دو تا تیر به شکمش خورده و یه تیرم به سمت شونه چپش تو اتاقشه متاسفم
پارت بعد رد الان میزارم
حمایت یادتون نره
اگه غلت املایی داشتم ببخشید
۵.۶k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.