Part : ۶۳
Part : ۶۳ 《بال های سیاه》
ماریا آروم خندید:
+ داری به من توهین میکنی؟ طرف فقط ۹ سال ازت بزرگ تره و یه جوری داری میگی ۹ ساللللل که انگار طرف هم سنه مادربزرگته! منی که ازت هزاران سال بزرگ ترم رو چی میگی؟ الان حتما من رو فسیل میدونی و بهم لقب پیرزن رو میدی! تازه پدرت غلط کرد که به پسرِ مورد علاقه ی من زور گفت...
خودم راضیش میکنم...شده با پول...شده با زور!
تیکه ی آخر حرفشو با نیشخند گفت که صدای پسر رو شنید:
_ نه اصلا قصد توهین به تو رو نداشتم! تازه تو اصلا پیر نمیشی که! الان با یه جوون ۲۴ ساله فرقی نداری که! اما مطمئنم اون الان شکله پیر زناس! من
ماریایه خودمو دوست دارم... تازه بابامو اذیت نکنی ها...فقط اگه تونستی راضیش کن...
ماریا آروم سرتکون داد و گفت:
+ اگه مشکلی با او پیرزن که ۹ سال ازت بزرگ تره داری میتونم بدم ویکی اونو از روی زمین محو کنه تا تو فقط با ماریایه خودت باشی! چطوره؟
و در مورد پدرت...چطور اون میتونه تورو اذیت کنه اما وقتی من میخوام فقط یکم حالشو بگیرم میگی اذیتش نکن! نگران نباش...گفتم که..به هر طریقی شده باشه راضیش میکنم...قراره کاری کنم که خودش برای اینکه عروسش شم التماسم کنه!
پسر با تعجب و ترس سرشو بالا آورد:
_ ماریا ! یه وقت اینکارو نکنی ها ! ویکی حتما بیچاره رو میکشه! میخوام این داستان بدون اینکه خونی ریخته شه حل شه...
درست میگی خب...ولی اون بازم پدرم و برای بزرگ کردنم تلاش کرده و من دوسش دارم... و خب امیدوارم که بتونم شیرینیه عروسیه خودمونو بخورم!
ماریا بینیش رو داخل موهای پسر فرو برد و از بوی دلنشین شامپوی پسر دَم عمیقی گرفت:
.+ چون میدونم ویکی اونو میکشه میگم که کارو بسپر به ویکی! چون تو میخوای بدون خون و خونریزی حل شه...پس حلش میکنم...پدرت هم جوری راضی میکنم که خودش بیاد تویه عرسیمون برقصه!
بعد از این حرف هر دوشون با هم زدن زیر خنده...
ماریا با حالت زمزمه شروع به حرف زدن کرد:
+ کاش میشد زندگی همینجوری بود...خلاصه میشد تویه تمام لحظاتی که شاد بودیم و میخندیدیم!
جونگکوک آروم گردن ماریا رو بوسید و از لرز کوچیک دختر خنده اش گرفت:
_بیا امیدوار باشیم که اون روز بالاخره میاد...
ماریا آروم خندید:
+ داری به من توهین میکنی؟ طرف فقط ۹ سال ازت بزرگ تره و یه جوری داری میگی ۹ ساللللل که انگار طرف هم سنه مادربزرگته! منی که ازت هزاران سال بزرگ ترم رو چی میگی؟ الان حتما من رو فسیل میدونی و بهم لقب پیرزن رو میدی! تازه پدرت غلط کرد که به پسرِ مورد علاقه ی من زور گفت...
خودم راضیش میکنم...شده با پول...شده با زور!
تیکه ی آخر حرفشو با نیشخند گفت که صدای پسر رو شنید:
_ نه اصلا قصد توهین به تو رو نداشتم! تازه تو اصلا پیر نمیشی که! الان با یه جوون ۲۴ ساله فرقی نداری که! اما مطمئنم اون الان شکله پیر زناس! من
ماریایه خودمو دوست دارم... تازه بابامو اذیت نکنی ها...فقط اگه تونستی راضیش کن...
ماریا آروم سرتکون داد و گفت:
+ اگه مشکلی با او پیرزن که ۹ سال ازت بزرگ تره داری میتونم بدم ویکی اونو از روی زمین محو کنه تا تو فقط با ماریایه خودت باشی! چطوره؟
و در مورد پدرت...چطور اون میتونه تورو اذیت کنه اما وقتی من میخوام فقط یکم حالشو بگیرم میگی اذیتش نکن! نگران نباش...گفتم که..به هر طریقی شده باشه راضیش میکنم...قراره کاری کنم که خودش برای اینکه عروسش شم التماسم کنه!
پسر با تعجب و ترس سرشو بالا آورد:
_ ماریا ! یه وقت اینکارو نکنی ها ! ویکی حتما بیچاره رو میکشه! میخوام این داستان بدون اینکه خونی ریخته شه حل شه...
درست میگی خب...ولی اون بازم پدرم و برای بزرگ کردنم تلاش کرده و من دوسش دارم... و خب امیدوارم که بتونم شیرینیه عروسیه خودمونو بخورم!
ماریا بینیش رو داخل موهای پسر فرو برد و از بوی دلنشین شامپوی پسر دَم عمیقی گرفت:
.+ چون میدونم ویکی اونو میکشه میگم که کارو بسپر به ویکی! چون تو میخوای بدون خون و خونریزی حل شه...پس حلش میکنم...پدرت هم جوری راضی میکنم که خودش بیاد تویه عرسیمون برقصه!
بعد از این حرف هر دوشون با هم زدن زیر خنده...
ماریا با حالت زمزمه شروع به حرف زدن کرد:
+ کاش میشد زندگی همینجوری بود...خلاصه میشد تویه تمام لحظاتی که شاد بودیم و میخندیدیم!
جونگکوک آروم گردن ماریا رو بوسید و از لرز کوچیک دختر خنده اش گرفت:
_بیا امیدوار باشیم که اون روز بالاخره میاد...
۴.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.