سناریو
*ساعت ۱۹:۳۰ به وقت یوکوهاما*
یویی و کاری داشتن چایی میخوردن و حرف میزدن
یویی:آره داشتم میگفتم*صدای در زدن*
هیکاری:من درو باز میکنم*هیکاری رفت در رو باز کنه که ناگهانننن*
دازای:سلاممم*لبخند*
هیکاری:سلام دازای سان چطورید؟خوب هستید؟
دازای:البته بانو *و ی چشمک دختر کش به هیکاری میزنه*
*هیکاری آلبالو شددددد*
یویی:اوه اوه من میرم تا این دوتا مرغ عاشق تنها باشن😈
کاری:یوییییییی
*یویی یکم خندید*باشه باشه *رفتن*
*یویی از اتاق بیرون رفت*
ویو دازای
بلاخره اون کولای تنبل رفت
دازای:میگم بانو هیکاری فردا وقتتون خالیه؟*با ی لبخند جنتلمنانه*
هیکاری*تو ذهنش داره یویی رو فحش کش میکنه که چرا تنهاش گذاشته*ب....بله دازای سان
دازای: خوش حال میشم فردا تو رستوران ........ همدیگه رو ملاقات کنیم
هیکاری:حتمی
*و دازای بای بای میکنه و میره*
*فردا در رستوران*
*دازای و هیکاری غذاشون رو سفارش دادن و درباره ی مافیا با همدیگه صحبت میکردن که ناگهان دازای از روی صندلی بلند شد*
*جلوی هیکاری زانو زد**و ی جعبه ی کوچیک قرمز رنگ رو از جیب کتش در اورد و بازش کرد*
دازای:خانم هیکاری سوزوکی،آیا مایل هستید هم دم و هم درد،مادر بچه هام،و همین طور زن من باشید؟
*هیکاری خیلی تعجب کرد ولی خیلی زود درست شد*
هیکاری:*سرخ*ج.....ج....جدی هستی
دازای:بله بانو
هیکاری:اگه اشکالی نداشته باشه........ب.....بله
*و دازای حلقه رو دست هیکاری کرد*
ناگهان یویی با ی دست گل و چویا یا ی بسته شیرینی وارد رستوران شد*
یویی*لبخند*مبارکههههه
چویا*پوزخن*تبریک میگم
*یویی هیکاری و چویا دازای رو بغل کرد*
*بعد حالا یویی دازای رو بغل کرد ولی کلی تو گوش دازای تهدیدش کرد که اگه ی مو از سر هیکاری کم بشه میکشتش*
*چویا و هیکاری هم این آدم هم رو بغل کردن*
چویا:حالا عروسی کیه؟
دازای:ماه دیگه
هیکاری:موافقم
یویی:اوکیه
همه گی برگشتن به خونه هاشون
فردا
ویو کاری
خیلی شنگول داشتم به مافیا میرفتم که دیدم چویا اعصبانین و یویی ناراحته و افسرده شده و دازای داره ناخوناش رو میخوره*
بقیش پارت دووووو
یویی و کاری داشتن چایی میخوردن و حرف میزدن
یویی:آره داشتم میگفتم*صدای در زدن*
هیکاری:من درو باز میکنم*هیکاری رفت در رو باز کنه که ناگهانننن*
دازای:سلاممم*لبخند*
هیکاری:سلام دازای سان چطورید؟خوب هستید؟
دازای:البته بانو *و ی چشمک دختر کش به هیکاری میزنه*
*هیکاری آلبالو شددددد*
یویی:اوه اوه من میرم تا این دوتا مرغ عاشق تنها باشن😈
کاری:یوییییییی
*یویی یکم خندید*باشه باشه *رفتن*
*یویی از اتاق بیرون رفت*
ویو دازای
بلاخره اون کولای تنبل رفت
دازای:میگم بانو هیکاری فردا وقتتون خالیه؟*با ی لبخند جنتلمنانه*
هیکاری*تو ذهنش داره یویی رو فحش کش میکنه که چرا تنهاش گذاشته*ب....بله دازای سان
دازای: خوش حال میشم فردا تو رستوران ........ همدیگه رو ملاقات کنیم
هیکاری:حتمی
*و دازای بای بای میکنه و میره*
*فردا در رستوران*
*دازای و هیکاری غذاشون رو سفارش دادن و درباره ی مافیا با همدیگه صحبت میکردن که ناگهان دازای از روی صندلی بلند شد*
*جلوی هیکاری زانو زد**و ی جعبه ی کوچیک قرمز رنگ رو از جیب کتش در اورد و بازش کرد*
دازای:خانم هیکاری سوزوکی،آیا مایل هستید هم دم و هم درد،مادر بچه هام،و همین طور زن من باشید؟
*هیکاری خیلی تعجب کرد ولی خیلی زود درست شد*
هیکاری:*سرخ*ج.....ج....جدی هستی
دازای:بله بانو
هیکاری:اگه اشکالی نداشته باشه........ب.....بله
*و دازای حلقه رو دست هیکاری کرد*
ناگهان یویی با ی دست گل و چویا یا ی بسته شیرینی وارد رستوران شد*
یویی*لبخند*مبارکههههه
چویا*پوزخن*تبریک میگم
*یویی هیکاری و چویا دازای رو بغل کرد*
*بعد حالا یویی دازای رو بغل کرد ولی کلی تو گوش دازای تهدیدش کرد که اگه ی مو از سر هیکاری کم بشه میکشتش*
*چویا و هیکاری هم این آدم هم رو بغل کردن*
چویا:حالا عروسی کیه؟
دازای:ماه دیگه
هیکاری:موافقم
یویی:اوکیه
همه گی برگشتن به خونه هاشون
فردا
ویو کاری
خیلی شنگول داشتم به مافیا میرفتم که دیدم چویا اعصبانین و یویی ناراحته و افسرده شده و دازای داره ناخوناش رو میخوره*
بقیش پارت دووووو
۳.۵k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.