دوست برادرم پارت7
از اتاق بیرون اومد هنوزم یون وو داشت برندازش میکرد اما جین به خاطر بازی متوجه نبود و جیمین کلافه نگاهی به یون وو انداخت
میسو اهمیت نداد و از خونه بیرون اومد و به سمت خونه جیمین رفت جلوی در ایستاد نگاهی بهش انداخت واحد 219
رفت داخل و به محض نشستن شروع مرد به درس خوندن تا وقتی که دو ساعت گذشت با حس تشنگی پاشد تا چیزی پیدا کنه نگاهی به خونه انداخت تازه متوجه خونه ساده اش شد دیوار ها به زنگ بژ بودن و روی میز حتی یه گل یا چیز دیگه ای وجود نداشد زیادی ساده بود....
تو دلش گفت
٫٫هاه خونه اش هم مثل خودش بی روح و سادس٫٫
به آشپزخانه رفت و در یخچال رو باز کرد اما هیچی توش نبود بجز چند بطری اب سیب...
حالا که فکرشو میکنه دوست داره بدونه که زندگی این پسر چطور بوده مطمئنا هیچ دوست دخترس نداره چون اگه داشت قطعا این خونه این بی روح نمی بود
شاید تازه اسباب کشی کرده چون هیچی تو آشپزخونه بجز چند تا لیوان و ظرف نداشت
به هال برگشت دوباره کنار کتاب هاش نشست که بعد چند لحظه متوجه صدایی شد وقتی برگشت جیمین ایستاده نگاهش میکرد ....با اینکه متعجب شد اما همون لحظه صدای قلبش که از هیجان میزد بلند شد
جیمین نزدیک شد و کنارش نشست و گفت
جیمین:بازی تموم شد
میسو:چند وقته اینجا زندگی میکنی؟
جیمین: 4 سال میشه
میسو متعجب شد نمیدونست چی بگه این پسر کلا جواباش کوتاه و سنگین بود در نهایت لبخندی زد
میسو:باور نکزدنیه فکر میکردم تازه به اینجا اومدی چون خونه ات خیلی ساده اس هیچ رنگ روشنی اینجا نمیبینم
جیمین پاشد و همینطور که به سمت حما*م میرفت گفت
جیمین:خودم به این چیزا علاقه ندارم جدا از این من بیشتر بیرونم و کار میکنم ...پس لازم نیست خونه رنگا رنگ داشته باشم
میسو دنبالش رفت و تکیه داد به در و همینطور که به جیمین که لباس های کثیفداخل سبد میزاشت تو لباس شویی نگاه میکرد گفت
میسو:تو هم همکار برادرمی؟
جیمین بدون نگاه کردن بهش گفت
جیمین:.....
******
پارت های بعدی کم کم هیجانی میشه پس لایک کنید تا زود بزارم 💗💫
*****
شرایط
لایک 90
کامنت80
میسو اهمیت نداد و از خونه بیرون اومد و به سمت خونه جیمین رفت جلوی در ایستاد نگاهی بهش انداخت واحد 219
رفت داخل و به محض نشستن شروع مرد به درس خوندن تا وقتی که دو ساعت گذشت با حس تشنگی پاشد تا چیزی پیدا کنه نگاهی به خونه انداخت تازه متوجه خونه ساده اش شد دیوار ها به زنگ بژ بودن و روی میز حتی یه گل یا چیز دیگه ای وجود نداشد زیادی ساده بود....
تو دلش گفت
٫٫هاه خونه اش هم مثل خودش بی روح و سادس٫٫
به آشپزخانه رفت و در یخچال رو باز کرد اما هیچی توش نبود بجز چند بطری اب سیب...
حالا که فکرشو میکنه دوست داره بدونه که زندگی این پسر چطور بوده مطمئنا هیچ دوست دخترس نداره چون اگه داشت قطعا این خونه این بی روح نمی بود
شاید تازه اسباب کشی کرده چون هیچی تو آشپزخونه بجز چند تا لیوان و ظرف نداشت
به هال برگشت دوباره کنار کتاب هاش نشست که بعد چند لحظه متوجه صدایی شد وقتی برگشت جیمین ایستاده نگاهش میکرد ....با اینکه متعجب شد اما همون لحظه صدای قلبش که از هیجان میزد بلند شد
جیمین نزدیک شد و کنارش نشست و گفت
جیمین:بازی تموم شد
میسو:چند وقته اینجا زندگی میکنی؟
جیمین: 4 سال میشه
میسو متعجب شد نمیدونست چی بگه این پسر کلا جواباش کوتاه و سنگین بود در نهایت لبخندی زد
میسو:باور نکزدنیه فکر میکردم تازه به اینجا اومدی چون خونه ات خیلی ساده اس هیچ رنگ روشنی اینجا نمیبینم
جیمین پاشد و همینطور که به سمت حما*م میرفت گفت
جیمین:خودم به این چیزا علاقه ندارم جدا از این من بیشتر بیرونم و کار میکنم ...پس لازم نیست خونه رنگا رنگ داشته باشم
میسو دنبالش رفت و تکیه داد به در و همینطور که به جیمین که لباس های کثیفداخل سبد میزاشت تو لباس شویی نگاه میکرد گفت
میسو:تو هم همکار برادرمی؟
جیمین بدون نگاه کردن بهش گفت
جیمین:.....
******
پارت های بعدی کم کم هیجانی میشه پس لایک کنید تا زود بزارم 💗💫
*****
شرایط
لایک 90
کامنت80
۲۵.۱k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.