عشق و دوری
بعد از اون روز قلبم خیلی بد شکست و اصلا یونجی احمیتی نمیداد کلا افسرده شده بودم
"یا دختر چته؟
خوبم
'تو یه چیزیت هست بگو
تویه این مدت یونجی رفتارش باهام خیلی تاقیر کرده و بهم احمیت نمیده میشه باهاش، حرف بزنی بفهمی چیشده؟
" خودت باهاش، حرف زدی?
اصلا وای نمیسته که یه چیزی بگم سریع جیم میکنه میره یا گوش نمیده
"باشه باهاش حرف میزنم
ممنونم
(زنگ بعد تویه کلاس)
*رو نمیکت نشسته بودم
'تویه بغل یونجی بودم
"یا یونجی بهتره حرف بزنیم
*راجب چی؟
" سوهی
*اه باز چیشده؟
"این مدت خیلی باهاش رفتار میکنی
*از خوداشم باشه ادم حسابش میکنم
"اون دوست دخترته
*من دوست دختر ندارم
"یعنی چی خودت گفته بودی
*دیگه حوصلشو ندارم پس انقدر راجبش حرف نزن
میز جلویی نشسته بودمو خیلی کامل و واضح همه حرفارو شنیدم
"هیعی
با یه لبخندی از غم کیفمو برداشتمو رفتم یه جای دیگه نشستم
*هه بیا دیدی باد کردش
™خیلی بد حرف زدی راجبش
*(وقتی به حرفام فکر کردم ناراحت شدم خودمو یه دختر باز میدیدم دلم میخواست برم ازدلش در بیارم اما روم نمیشد)
گرم گفت و گو بودن منم سرم رو رویه میز گزاشته بودم و تا یه مدت همینطور افسرده بودمو تنها راه میرفتم تنها تو حیاط مدرسه بودم جای همیشگیمون
*تویه اون مدت مراقبش نبودم و کلا فراموشش کرده بودم دلم میخواست. برم جاش از دور نگاهش میکردم این مدت واسه یکی از بچه ها مشگلی پیش اومده بود و باید پیشش میبودم
دلم میخواست برم باهاش حرف بزنم اما دلیلی برای حرف زدن نداشتیم
*یه روز رفتم کنارش نشستم و موضوع رو توضیح دادم
خوب اونم درگیره و باید کمکش کنیم میخواستم که بدونی و.... خب... واسه اون روز متاسفم که اونجوری باهات برخورد کردم از دستت عصبی بودم
عوهوم
ایرادی نداره
*پاشدم رفتم
خیلی بیقرارش بودم داشتم دیونه میشدم اون دخترک هروز رو مخم راه میرفت
'اره خب اینجوریاس
ببینم الان یونجی و بقیه کجا رفتن هوم؟
' اونا رفتن بیرون من حال نداشتم برم
عوهوم
راستی این مدت یونجی چرا یکم عصبی به نظر میاد
'من از کجا بدونمم به من که هیچیی نمیگننن همیشه همه چیوو از من میپرسییی (پرخاشگرانه)
(فردای اون روز زنگ اخر یه روز بارونی)
حالم خیلی داغون بود
یونجی همش پیش رفیقش بود تا به اون کمک کنه
تصمیم گرفتم یه چیزی بهش بگم که..
"یا دختر چته؟
خوبم
'تو یه چیزیت هست بگو
تویه این مدت یونجی رفتارش باهام خیلی تاقیر کرده و بهم احمیت نمیده میشه باهاش، حرف بزنی بفهمی چیشده؟
" خودت باهاش، حرف زدی?
اصلا وای نمیسته که یه چیزی بگم سریع جیم میکنه میره یا گوش نمیده
"باشه باهاش حرف میزنم
ممنونم
(زنگ بعد تویه کلاس)
*رو نمیکت نشسته بودم
'تویه بغل یونجی بودم
"یا یونجی بهتره حرف بزنیم
*راجب چی؟
" سوهی
*اه باز چیشده؟
"این مدت خیلی باهاش رفتار میکنی
*از خوداشم باشه ادم حسابش میکنم
"اون دوست دخترته
*من دوست دختر ندارم
"یعنی چی خودت گفته بودی
*دیگه حوصلشو ندارم پس انقدر راجبش حرف نزن
میز جلویی نشسته بودمو خیلی کامل و واضح همه حرفارو شنیدم
"هیعی
با یه لبخندی از غم کیفمو برداشتمو رفتم یه جای دیگه نشستم
*هه بیا دیدی باد کردش
™خیلی بد حرف زدی راجبش
*(وقتی به حرفام فکر کردم ناراحت شدم خودمو یه دختر باز میدیدم دلم میخواست برم ازدلش در بیارم اما روم نمیشد)
گرم گفت و گو بودن منم سرم رو رویه میز گزاشته بودم و تا یه مدت همینطور افسرده بودمو تنها راه میرفتم تنها تو حیاط مدرسه بودم جای همیشگیمون
*تویه اون مدت مراقبش نبودم و کلا فراموشش کرده بودم دلم میخواست. برم جاش از دور نگاهش میکردم این مدت واسه یکی از بچه ها مشگلی پیش اومده بود و باید پیشش میبودم
دلم میخواست برم باهاش حرف بزنم اما دلیلی برای حرف زدن نداشتیم
*یه روز رفتم کنارش نشستم و موضوع رو توضیح دادم
خوب اونم درگیره و باید کمکش کنیم میخواستم که بدونی و.... خب... واسه اون روز متاسفم که اونجوری باهات برخورد کردم از دستت عصبی بودم
عوهوم
ایرادی نداره
*پاشدم رفتم
خیلی بیقرارش بودم داشتم دیونه میشدم اون دخترک هروز رو مخم راه میرفت
'اره خب اینجوریاس
ببینم الان یونجی و بقیه کجا رفتن هوم؟
' اونا رفتن بیرون من حال نداشتم برم
عوهوم
راستی این مدت یونجی چرا یکم عصبی به نظر میاد
'من از کجا بدونمم به من که هیچیی نمیگننن همیشه همه چیوو از من میپرسییی (پرخاشگرانه)
(فردای اون روز زنگ اخر یه روز بارونی)
حالم خیلی داغون بود
یونجی همش پیش رفیقش بود تا به اون کمک کنه
تصمیم گرفتم یه چیزی بهش بگم که..
۱۷۸
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.