وانشات کوکی پارت ۲۱
.از روم بلند شد...چشمامون به تاریکی عادت کرده بودو میدیدم
اطرافمونو
نفسای گرم کوکو نزدکم احساس کردم
چشماش به چشمام قفل شده بودن... اروم اروم رفت پایینو زل زد به
لبام!
دستشو روی گردنم گذاشت....نزدیکم شد..خیلی نزدیک...چشماشو
بستو منم به این کار وادار کرد
یهو همه جا روشن شد...زود دستشو عقب کشیدو بلند شد...
-متاسفم...من....من دیگه میرم شب بخیر....
بعد از رفتن کوک دستمو گذاشتم رو قلبمو به جای خالیش پشت در
خیره شدم
لبخند محوی روی لبام نشست...اره من عاشقش شده بودم!
صبح فکر میکردم با اتفاقی که دیشب افتاده بود نیاد دنبالم ولی
پارک کردن ماشینش جلوی پام منو متوجه افکار غلطم کرد
-سوارشو دیگه
عینمکو پایین دادمو خودمو زدم به اون راه: عه کوک تویی?
-مگه دیشب نگفتم میام دنبالت !
+اوهوم اره
سوار شدمو بهش نگاه کردم...امروز اولین روزم بود...اولین
روزی که عاشقانه قرار بود به کوک فکر کنمو توجه کنم!
یکم درباره برنامه های دانشگاه که درنبود من اتفاق افتادن
گفت...نزدیک شده بودیم که گفتم:کوکی من همینجا پیاده میشم!
-چرا?
+اخه ما دوتایی باهم...میدونی یکم قشنگ نیست
ماشینو زد کنار
-چی قشنگ نیست... ترکیبمون یا باهم بودنمون!
+نه منظورم اینه که نمیخوام شایعه ای دربارمون درست شه!
-برام مهم نیست...میدونی که کاری که میخوامو انجام میدمو حرف
کسی برام مهمه نیست!
سرم پایین بود که دستشو رو دستم گذاشت...سمت ورودی
دانشگاه رفتو ماشین همونجا پارک کرد...دوتایی از ماشین پیاده
شدیم که نگاها برگشت طرفمون
داشتم با انگشتام بازی میکردم که دستمو تو دستش اسیر کرد
-سربال!
خندیدمو سرمو بال بردم...وارد سالن شدیم که پسری با موهای
مشکی اومد طرففم...عینک زده بودو چهرش زیاد برام واضح نبود
از رو به رو به طرفمون میومد
*بالخره اومدی!
با صدای تازه متوجه شدم که جیمینه
+وای جیمین....موهات چیشد پس!
*اونا ...خواستم یکم عوض کنم رنگو مدلشو
+وای موی مشکی خیلی بهت میاد...خیلی جذاب شدی!
-اهممم
اصال حواسم به کوک نبود
جیمین دستشو انداخت دور گردنمو گفت: بریم پیش ته از دسیدنت
خوشحال میشه
+جونگ کوک بعدا میبینمت!
پوزخندی زدو رفتنمو دنبال کرد
جونگ کوک
رفتم سرکالس و سرجام نشستم...اون دختر اصال بهم اهمیتم نمیداد!
یاد حرف جیمین افتادم
)*فکر کنم خیلی دوست داره...تا صبح فقط اسم تورو صدا میزد(
لبخندی رو لبم نشست...اون بود... باعث همه لبخندام اون بود...پس
چرا داشتن معطل میکردم همه چیزو !
تا خواستم بلند شم یکی از بچه ها سرارسیمه اومد تو !
*بیون یانگ باز دعوا انداخته !
مشتمو فشردم...حتما به خاطر ا /ت بود
زود خودمو رسوندمو از بین جمعیت رد شدم جیمین رو زمین
افتاده بودو لبش خونی بود ... ا /ت کنارش رو زمین نشسته بود و
بیون یانگم بال سرشون
هیچ کسو نمیدیدم رسیدم به بیون یانگو با لگد زدم به شکمش..افتادم
روشو تا کتک میخورد زدم!
دست هر دوشونم گرفتمو با خودم اوردم...تهیونگ تا وضعمونو
دید از زیر بغل جیمین گرفتو اوردش بیرون!
-چیشد؟
جیمین: میخواست بهش زیر پا بده که پیش دستی کردمو نذاشتم
چیزیش بشه و بیون یانگ منو گرفت زد!
+جیمین بیانه... به خاطر من اینطوری شد
انگشتشو رو لبای جیمین کشیدو گریش شروع شد
-گریه نکن!
جیمین:من خوبم!
خواست رد شه که دستشو گرفتم
-چرا بهم نگفتی؟
+جونگ کوک همه چیزو تو چند ثانیه اتفاق افتاد من چطوری....
گوشی
+هرچی گشتم کسی نیس
رفتمو بعد از اخرین کالسمون رفتم دفتر مدیریت تا تصمیمی که
گرفته بودمو عملی کنم!
یهو در باز شدو جونگ کوکو دیدم
-اینجا چیکار میکنی؟
+نمیدونم چرا همه دوس دارن دلیل کارای منو بدونن !
-بیا بریم بیرون ...کارت دارم
خیلی خونسرد بود ولی من دیگه خسته شده بودم و هرجوری بود
میخواستم انتقالیمو بگیرم!
+ولم کن کوک برو کاری باهام نداشته باش!
از اتاق بیرون رفتو من درخواستمو دادم تا دوباره برگردم امریکا!
عذاب اور بود بدون کوک ولی خب هنوز رابطه ما هیچ چیزش
مشخص نبود... با یه بوسه و چندتا لبخند که ادم اسمشو دوست
داشتن نمیذاره که!
برگشتم خونه... یه دوش گرفتمو تاپ شرتک سفیدمو تنم
کردم...اواخر پاییز بود اما زیاد سرد نبود هوا....
لپتابمو جلوم گذاشتمو گزارشم برای بودن تو کالج امریکا رو
فرستادم!
برای خودم قهوه درست کردمو داشتم داخل ماگ میریختم که در
زده شد!
از ایفون نگاه کردم...کوکی بود اینجا چیکار داشت!؟
ادامه داره......
اطرافمونو
نفسای گرم کوکو نزدکم احساس کردم
چشماش به چشمام قفل شده بودن... اروم اروم رفت پایینو زل زد به
لبام!
دستشو روی گردنم گذاشت....نزدیکم شد..خیلی نزدیک...چشماشو
بستو منم به این کار وادار کرد
یهو همه جا روشن شد...زود دستشو عقب کشیدو بلند شد...
-متاسفم...من....من دیگه میرم شب بخیر....
بعد از رفتن کوک دستمو گذاشتم رو قلبمو به جای خالیش پشت در
خیره شدم
لبخند محوی روی لبام نشست...اره من عاشقش شده بودم!
صبح فکر میکردم با اتفاقی که دیشب افتاده بود نیاد دنبالم ولی
پارک کردن ماشینش جلوی پام منو متوجه افکار غلطم کرد
-سوارشو دیگه
عینمکو پایین دادمو خودمو زدم به اون راه: عه کوک تویی?
-مگه دیشب نگفتم میام دنبالت !
+اوهوم اره
سوار شدمو بهش نگاه کردم...امروز اولین روزم بود...اولین
روزی که عاشقانه قرار بود به کوک فکر کنمو توجه کنم!
یکم درباره برنامه های دانشگاه که درنبود من اتفاق افتادن
گفت...نزدیک شده بودیم که گفتم:کوکی من همینجا پیاده میشم!
-چرا?
+اخه ما دوتایی باهم...میدونی یکم قشنگ نیست
ماشینو زد کنار
-چی قشنگ نیست... ترکیبمون یا باهم بودنمون!
+نه منظورم اینه که نمیخوام شایعه ای دربارمون درست شه!
-برام مهم نیست...میدونی که کاری که میخوامو انجام میدمو حرف
کسی برام مهمه نیست!
سرم پایین بود که دستشو رو دستم گذاشت...سمت ورودی
دانشگاه رفتو ماشین همونجا پارک کرد...دوتایی از ماشین پیاده
شدیم که نگاها برگشت طرفمون
داشتم با انگشتام بازی میکردم که دستمو تو دستش اسیر کرد
-سربال!
خندیدمو سرمو بال بردم...وارد سالن شدیم که پسری با موهای
مشکی اومد طرففم...عینک زده بودو چهرش زیاد برام واضح نبود
از رو به رو به طرفمون میومد
*بالخره اومدی!
با صدای تازه متوجه شدم که جیمینه
+وای جیمین....موهات چیشد پس!
*اونا ...خواستم یکم عوض کنم رنگو مدلشو
+وای موی مشکی خیلی بهت میاد...خیلی جذاب شدی!
-اهممم
اصال حواسم به کوک نبود
جیمین دستشو انداخت دور گردنمو گفت: بریم پیش ته از دسیدنت
خوشحال میشه
+جونگ کوک بعدا میبینمت!
پوزخندی زدو رفتنمو دنبال کرد
جونگ کوک
رفتم سرکالس و سرجام نشستم...اون دختر اصال بهم اهمیتم نمیداد!
یاد حرف جیمین افتادم
)*فکر کنم خیلی دوست داره...تا صبح فقط اسم تورو صدا میزد(
لبخندی رو لبم نشست...اون بود... باعث همه لبخندام اون بود...پس
چرا داشتن معطل میکردم همه چیزو !
تا خواستم بلند شم یکی از بچه ها سرارسیمه اومد تو !
*بیون یانگ باز دعوا انداخته !
مشتمو فشردم...حتما به خاطر ا /ت بود
زود خودمو رسوندمو از بین جمعیت رد شدم جیمین رو زمین
افتاده بودو لبش خونی بود ... ا /ت کنارش رو زمین نشسته بود و
بیون یانگم بال سرشون
هیچ کسو نمیدیدم رسیدم به بیون یانگو با لگد زدم به شکمش..افتادم
روشو تا کتک میخورد زدم!
دست هر دوشونم گرفتمو با خودم اوردم...تهیونگ تا وضعمونو
دید از زیر بغل جیمین گرفتو اوردش بیرون!
-چیشد؟
جیمین: میخواست بهش زیر پا بده که پیش دستی کردمو نذاشتم
چیزیش بشه و بیون یانگ منو گرفت زد!
+جیمین بیانه... به خاطر من اینطوری شد
انگشتشو رو لبای جیمین کشیدو گریش شروع شد
-گریه نکن!
جیمین:من خوبم!
خواست رد شه که دستشو گرفتم
-چرا بهم نگفتی؟
+جونگ کوک همه چیزو تو چند ثانیه اتفاق افتاد من چطوری....
گوشی
+هرچی گشتم کسی نیس
رفتمو بعد از اخرین کالسمون رفتم دفتر مدیریت تا تصمیمی که
گرفته بودمو عملی کنم!
یهو در باز شدو جونگ کوکو دیدم
-اینجا چیکار میکنی؟
+نمیدونم چرا همه دوس دارن دلیل کارای منو بدونن !
-بیا بریم بیرون ...کارت دارم
خیلی خونسرد بود ولی من دیگه خسته شده بودم و هرجوری بود
میخواستم انتقالیمو بگیرم!
+ولم کن کوک برو کاری باهام نداشته باش!
از اتاق بیرون رفتو من درخواستمو دادم تا دوباره برگردم امریکا!
عذاب اور بود بدون کوک ولی خب هنوز رابطه ما هیچ چیزش
مشخص نبود... با یه بوسه و چندتا لبخند که ادم اسمشو دوست
داشتن نمیذاره که!
برگشتم خونه... یه دوش گرفتمو تاپ شرتک سفیدمو تنم
کردم...اواخر پاییز بود اما زیاد سرد نبود هوا....
لپتابمو جلوم گذاشتمو گزارشم برای بودن تو کالج امریکا رو
فرستادم!
برای خودم قهوه درست کردمو داشتم داخل ماگ میریختم که در
زده شد!
از ایفون نگاه کردم...کوکی بود اینجا چیکار داشت!؟
ادامه داره......
۱۰۹.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.