عشق اجباری p12
جونگ کوک:دیگه داری زیادی شلوغش میکنی
ا/ت:...
جونگ کوک:اون دوست چند ساله ی بابامه و باید باهاش خوب رفتار کنم اگه باهاش بد باشم بابام جایگاهشو بهم نمیده
ا/ت:اون جایگاه مسخره انقدر برات مهمه؟حاضری فقط بخاطر اون جایگاه زندگی منو نابود کنی؟
جونگ کوک:وقتی جایگاهشو بدست بیارم اونوقت زندگی هردومون عالی میشه
ا/ت:من...کل زندگیم جهنم بوده همیشه هرچی که بابام میگفته رو انجام میدادم و هیچوقت به خودم اهمیت نمیدادم به اجبار ازدواج کردم و طوری رفتار کردم انگار خوشحالم به تو امیدوار بودم چون فکر میکردم وقتی باهات ازدواج کنم زندگیم بهشت میشه ولی تو هم روی واقعیتو نشونم دادی بهم دستور میدی دقیقا مثل بابام!
جونگ کوک:من اون جایگاه رو میخوام!
ا/ت:میبینی؟اصلا کسی بهم اهمیت نمیده اصلا...میخوام یه کاری کنم میخوام...خودم زندگیم رو درست کنم نیازی به کمک بقیه ندارم
جونگ کوک:منظورت چیه؟
(ا/ت بلند میشه و با اعتماد به نفس میگه)
ا/ت:میخوام طلاق بگیرم
جونگ کوک:چ...چی؟
ا/ت:دوباره باید تکرار کنم؟
جونگ کوک:تو نمیتونی
ا/ت:چرا میتونم
(ا/ت لباساشو عوض میکنه و از خونه میره بیرون)
...جونگ کوک...
برای چی رفت بیرون؟
ادمین:چند روز میگذره و ا/ت از اون موقع به بعد به خونه برنگشته...صبح بود جونگ کوک رو تخت دراز کشیده که اجوما میاد
اجوما:اقا براتون یه نامه اومده
جونگ کوک:بده ببینم (نامه رو میگیره و میخونتش)
...جونگ کوک...
نامه رو داشتم میخوندم که فهمیدم نامه نیست...شکایته ا/ت از من شکایت کرده بود و امروز باید میرفتم دادگاه سریع لباسام رو پوشیدم و به سمت دادگاه رفتم دیدم ا/ت یه گوشه وایساده رفتم پیشش
جونگ کوک:ا/ت داری چیکار میکنی
ا/ت:چون اون شب منو زدی ازت شکایت کردم و الانم میخوام طلاق بگیرم
جونگ کوک:حق ندا__
ا/ت:چرا حق دارم
(یه اقا میاد)
اقا:خانم نوبت شماست برید داخل
ا/ت:باشه کوک بیا بریم
(ا/ت و جونگ کوک وارد دادگاه میشن و میشینن بعد از نیم ساعت از دادگاه بیرون میان...ا/ت رو به روی جونگ کوک وایمیسه)
ا/ت:از حالا بعد سعی کن بدون من جایگاه باباتو بدست بیاری خدافظ (ا/ت میره)
...جونگ کوک...
حالا چیکار کنم؟مطمئنم اگه بابام بفهمه منو میکشه!ولی باید بهش بگم نباید از مخفی کنم
(جونگ کوک به سمت خونه باباش میره و همه چی رو بهش میگه)
بابا جونگ کوک:اشکالی نداره
جونگ کوک:چی؟
بابا جونگ کوک:تقصیر تو نیست تقصیر ا/ته
جونگ کوک:ولی...الان خانواده ی لی رو چیکار کنیم؟
بابا جونگ کوک:اونا دیگه مهم نیستن ولی میتونی یه کار دیگه انجام بدی...اگه کاری رو که میگم رو انجام بدی میتونی جایگاه منو داشته باشی
جونگ کوک:چی؟اون کار چیه بهم بگین!
بابا جونگ کوک:تو باید با دختر هوانگ ازدواج کنی
جونگ کوک:
#فیک
ا/ت:...
جونگ کوک:اون دوست چند ساله ی بابامه و باید باهاش خوب رفتار کنم اگه باهاش بد باشم بابام جایگاهشو بهم نمیده
ا/ت:اون جایگاه مسخره انقدر برات مهمه؟حاضری فقط بخاطر اون جایگاه زندگی منو نابود کنی؟
جونگ کوک:وقتی جایگاهشو بدست بیارم اونوقت زندگی هردومون عالی میشه
ا/ت:من...کل زندگیم جهنم بوده همیشه هرچی که بابام میگفته رو انجام میدادم و هیچوقت به خودم اهمیت نمیدادم به اجبار ازدواج کردم و طوری رفتار کردم انگار خوشحالم به تو امیدوار بودم چون فکر میکردم وقتی باهات ازدواج کنم زندگیم بهشت میشه ولی تو هم روی واقعیتو نشونم دادی بهم دستور میدی دقیقا مثل بابام!
جونگ کوک:من اون جایگاه رو میخوام!
ا/ت:میبینی؟اصلا کسی بهم اهمیت نمیده اصلا...میخوام یه کاری کنم میخوام...خودم زندگیم رو درست کنم نیازی به کمک بقیه ندارم
جونگ کوک:منظورت چیه؟
(ا/ت بلند میشه و با اعتماد به نفس میگه)
ا/ت:میخوام طلاق بگیرم
جونگ کوک:چ...چی؟
ا/ت:دوباره باید تکرار کنم؟
جونگ کوک:تو نمیتونی
ا/ت:چرا میتونم
(ا/ت لباساشو عوض میکنه و از خونه میره بیرون)
...جونگ کوک...
برای چی رفت بیرون؟
ادمین:چند روز میگذره و ا/ت از اون موقع به بعد به خونه برنگشته...صبح بود جونگ کوک رو تخت دراز کشیده که اجوما میاد
اجوما:اقا براتون یه نامه اومده
جونگ کوک:بده ببینم (نامه رو میگیره و میخونتش)
...جونگ کوک...
نامه رو داشتم میخوندم که فهمیدم نامه نیست...شکایته ا/ت از من شکایت کرده بود و امروز باید میرفتم دادگاه سریع لباسام رو پوشیدم و به سمت دادگاه رفتم دیدم ا/ت یه گوشه وایساده رفتم پیشش
جونگ کوک:ا/ت داری چیکار میکنی
ا/ت:چون اون شب منو زدی ازت شکایت کردم و الانم میخوام طلاق بگیرم
جونگ کوک:حق ندا__
ا/ت:چرا حق دارم
(یه اقا میاد)
اقا:خانم نوبت شماست برید داخل
ا/ت:باشه کوک بیا بریم
(ا/ت و جونگ کوک وارد دادگاه میشن و میشینن بعد از نیم ساعت از دادگاه بیرون میان...ا/ت رو به روی جونگ کوک وایمیسه)
ا/ت:از حالا بعد سعی کن بدون من جایگاه باباتو بدست بیاری خدافظ (ا/ت میره)
...جونگ کوک...
حالا چیکار کنم؟مطمئنم اگه بابام بفهمه منو میکشه!ولی باید بهش بگم نباید از مخفی کنم
(جونگ کوک به سمت خونه باباش میره و همه چی رو بهش میگه)
بابا جونگ کوک:اشکالی نداره
جونگ کوک:چی؟
بابا جونگ کوک:تقصیر تو نیست تقصیر ا/ته
جونگ کوک:ولی...الان خانواده ی لی رو چیکار کنیم؟
بابا جونگ کوک:اونا دیگه مهم نیستن ولی میتونی یه کار دیگه انجام بدی...اگه کاری رو که میگم رو انجام بدی میتونی جایگاه منو داشته باشی
جونگ کوک:چی؟اون کار چیه بهم بگین!
بابا جونگ کوک:تو باید با دختر هوانگ ازدواج کنی
جونگ کوک:
#فیک
۲۵.۱k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.