زندگی شیرین /صفحه دوم
دلارام از پرستار تشکر میکرد و پرستار از اتاق او خارج میشد .
دلارام متوجه میشد که هر روز بدن اون ضعیف تر میشود و امروز به این موضوع پی برد که دیگر باز نگه داشتن پلک ها سخت شده است.
او میخواست گریه کند ،اما،چشمان او خشک شده بود و نمیتوانست اشک بریزد ،این اتفاق در حالی رخ داد که حس میکرد چشم او در حال سوختن است .
نفس های او به شماره افتاده بود ،چشمان او همه جا را به رنگ سیاه میدید و شنوایی او کم شده بود و قدرت تکلم را از دست داده بود.
#داستان_نویسی
#زندگی_شیرین
#Jackysanex
دلارام متوجه میشد که هر روز بدن اون ضعیف تر میشود و امروز به این موضوع پی برد که دیگر باز نگه داشتن پلک ها سخت شده است.
او میخواست گریه کند ،اما،چشمان او خشک شده بود و نمیتوانست اشک بریزد ،این اتفاق در حالی رخ داد که حس میکرد چشم او در حال سوختن است .
نفس های او به شماره افتاده بود ،چشمان او همه جا را به رنگ سیاه میدید و شنوایی او کم شده بود و قدرت تکلم را از دست داده بود.
#داستان_نویسی
#زندگی_شیرین
#Jackysanex
۱.۵k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.