پرستار بچم پارت ۵۸
(ترجیحا این پارت رو با آهنگ شاید تلخه و بی مزه گوش کنید ایرانیه ولی ترکیب باحالی میشه🥲)
م.ک:پدرت گفت تو باید با یه اشراف زده ازدواج کنی و به ات گفت نزدیک کوک نشه و اون کسی که الان اینجاست میا نیستتتتتت میا مرده اون خواهر دو قلوشه *جیغ و گریه*
نگاه کن دختر بدبخت و چیکار کردی کوککککک اون چه گناهی داره که اینجوری زدیش هان؟*جیغ و گریه شدید*دخترم پاشو لطفا
راوی:نگاهش به شاهکاری که الان ساخته بود افتاد
بدن پر از خون و چشمایی که با اینکه بستس داد میزد "مردم از بس گریه کردم" نمی دوسنت زندس یا نه؟ خودش بود یا نه؟ پاهاش شل شد ...افتاد روی زمین
با دستای سردش صورت دختر رو لمس کرد، حتی از دستای اونم سرد تر بود سریع بغلش کرد و به بیمارستان رسوندش دکترا برونش توی اتاق و دیگه خبری نشد!
بعد از چند دقیقه برادرش اومد مشتی که از حرص ، اعصبانیت ،دلخوری،ناراحتی و... پر بود رو روی صورت پسر خالی کرد نشست روش و تا حد ممکن زدش که مامانش جداش کرد
جیمین:اگه به خاطر توی لعنتی نبود انقدر عزیز ترین کسم عذاب نمی کشید ، دعا کن اتفاقی براش نیوفته وگرنه همینجا خاکت میکنم با دستای خودم *با چشمای قرمز و داد*
پرستار:همراه خانم ات؟
م.ا:بله من مادرشم
پرستار:باید باهاتون شخصی حرف بزنم
م.ا:چ...چشم
راوی:مادرش با پرستار رفت و بعد چند دقیقه با چهره ای ناراحت اومد هر چی ازش میپرسیدن "چیشد؟" جوابی دریافت نمیکردن
همشون ناراحت روی صندلی نشستن پسر آروم و قرار نداشت اگر اتفاقی براش می افتاد هرگز خودش رو نمی بخشید اشکاش دونه دونه پایین میومدن و صورتش در خیس میکردن قلبش به درد اومده بود اون در موردش خیلی قضاوت کرد خیلی خیلی!
چند ساعتی گذشته بود همشون کلافه شده بودن به خصوص کوک که دلش برای چشمای قشنگ فرشته اش تنگ شده بود دکتر اومد بیرون کوک با نهایت سرعت سمت دکتر دوید و جویای حال حوریش شد
کوک:چی شد دکتر؟*بغض*
دکتر:حالشون خوبه،میتونم با همراه خانم ات صبحت شخصی داشته باشم؟
جیمین: من بردارش هستم میتونم بیام؟
دکتر:یکم دیگه صبر کنید هنوز بهوش نیومدن
کوک:چشم
_ حس بدی داشتم، خیلی بد که حتی قابل توصیف نبود می دونستم جیمین ازم متنفر و حقم داشت من خیلی باهاش بد رفتار کردم از بیمارستان اومدم بیرون روی نیمکت اونجا نشستم و فکرم درگیر شد
چرا پدرم انقدر اذیتم میکنه و جالب تر از همه با احساسات گذشته من بازی کرد با کسی که الان زیر چند متر خاک دفن شده بازی کرد و شخصیت اونو دزدید
م.ک:پدرت گفت تو باید با یه اشراف زده ازدواج کنی و به ات گفت نزدیک کوک نشه و اون کسی که الان اینجاست میا نیستتتتتت میا مرده اون خواهر دو قلوشه *جیغ و گریه*
نگاه کن دختر بدبخت و چیکار کردی کوککککک اون چه گناهی داره که اینجوری زدیش هان؟*جیغ و گریه شدید*دخترم پاشو لطفا
راوی:نگاهش به شاهکاری که الان ساخته بود افتاد
بدن پر از خون و چشمایی که با اینکه بستس داد میزد "مردم از بس گریه کردم" نمی دوسنت زندس یا نه؟ خودش بود یا نه؟ پاهاش شل شد ...افتاد روی زمین
با دستای سردش صورت دختر رو لمس کرد، حتی از دستای اونم سرد تر بود سریع بغلش کرد و به بیمارستان رسوندش دکترا برونش توی اتاق و دیگه خبری نشد!
بعد از چند دقیقه برادرش اومد مشتی که از حرص ، اعصبانیت ،دلخوری،ناراحتی و... پر بود رو روی صورت پسر خالی کرد نشست روش و تا حد ممکن زدش که مامانش جداش کرد
جیمین:اگه به خاطر توی لعنتی نبود انقدر عزیز ترین کسم عذاب نمی کشید ، دعا کن اتفاقی براش نیوفته وگرنه همینجا خاکت میکنم با دستای خودم *با چشمای قرمز و داد*
پرستار:همراه خانم ات؟
م.ا:بله من مادرشم
پرستار:باید باهاتون شخصی حرف بزنم
م.ا:چ...چشم
راوی:مادرش با پرستار رفت و بعد چند دقیقه با چهره ای ناراحت اومد هر چی ازش میپرسیدن "چیشد؟" جوابی دریافت نمیکردن
همشون ناراحت روی صندلی نشستن پسر آروم و قرار نداشت اگر اتفاقی براش می افتاد هرگز خودش رو نمی بخشید اشکاش دونه دونه پایین میومدن و صورتش در خیس میکردن قلبش به درد اومده بود اون در موردش خیلی قضاوت کرد خیلی خیلی!
چند ساعتی گذشته بود همشون کلافه شده بودن به خصوص کوک که دلش برای چشمای قشنگ فرشته اش تنگ شده بود دکتر اومد بیرون کوک با نهایت سرعت سمت دکتر دوید و جویای حال حوریش شد
کوک:چی شد دکتر؟*بغض*
دکتر:حالشون خوبه،میتونم با همراه خانم ات صبحت شخصی داشته باشم؟
جیمین: من بردارش هستم میتونم بیام؟
دکتر:یکم دیگه صبر کنید هنوز بهوش نیومدن
کوک:چشم
_ حس بدی داشتم، خیلی بد که حتی قابل توصیف نبود می دونستم جیمین ازم متنفر و حقم داشت من خیلی باهاش بد رفتار کردم از بیمارستان اومدم بیرون روی نیمکت اونجا نشستم و فکرم درگیر شد
چرا پدرم انقدر اذیتم میکنه و جالب تر از همه با احساسات گذشته من بازی کرد با کسی که الان زیر چند متر خاک دفن شده بازی کرد و شخصیت اونو دزدید
۲۰۱.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.