پارت ۶
وضع قلبم خیلی وخیم شده بود سوهو هم در حال برنامه ریزی جنگ بود بیرون رفته نرفته بودم پزشکا بالا سرمبودن سوهو:سوفیا عزیزم حالت خوبه خواهری آره عزیزم من:خیلی درد دارم سوهو:یکمتحمل کن داروهاتو بخوری خوب میشی دارومو داد و رفت همون موقع یکی با ماسک اومد تو اتاقم ماسکشو در آورد من:جونگ کوک کوک:هیشش دستبنده خوب کار میکنه اومدم یه چیزی بهت بگم و برم سوفیا من راجب قتل پدرت میدونم نمیدونم شما و قبیله ما چرا باهم دشمنید اونا دنبال توان من:هرچیم باشه قبیله شما کشتنش اومدی از گناهت کم نکن جونگ کوک الانم برو بیرون تا داداشم نیومده من و تو دیگه به هم برنمیگردیم کوک:سوفیا من تو رو دوست دارم من:این دوست داشتن نیست از کجا معلوم تو نیومدی منو بدزدی هان کوک:چی داری میگی گفتم من تو رو دوست دارم بفهم اینو من:نمیفهمم برو بیرون حالم خوب نیست بوسه ای رو قلبم زد و بعد با دستش یه کاری کرد که قلبم آروم گرفت کوک:همیشه دوست دارم خدافظ رفت سوهو اومد تو با دارو داد بخورم دارومو خوردم خوب شدم
۲۱.۵k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.