فن فیک " قسمت تاریک "
فن فیک " قسمت تاریک "
پارت ۲۲
_________
امی و دازای راه افتادن سمت بندر
وقتی رسیدن دوتا از نگهبان ها رو دیدن
دازای پیغام نقره ای رو نشونشون داد و گفت
_ به دستور موری سان من اجازه این رو دارم که اسلحه هارو تحويل بگیرم
یکی از اون ها ب داخل انبار اسلحه رفت ولی...
از زبان دازای _
یکی از همونا رف داخل انبار ولی...
به یک دقیقه نکشید که صدای شلیک امد
امی سریع وارد انبار شد و منم پشت سرش رفتم
تا وارد شدیم مردی با کت بلند و کلاهی که تقریبا صورتش رو پوشانده بود و یه کیف که ب اون نگهبان شلیک کرده رو دیدم
نگاهی ب صورت امیلیا انداختم کمی عصبی بود
***
از زبان امیلیا +
بدون حرفی وارد انبار شدم
تا اون مرد رو دیدم خشکم زد و کمی عصبی شدم
پس شک ام اشتباه نبود
متوجه ی نگاه دازای رو خودم شدم
بعدا براش توضیح میدم
دویدم سمت اون مرد و با موهبتم پرتش کردم سمت دیوار و کیف از دستش افتاد
رفتم سمت کیف چون ممکن بود چیز خطرناکی توش باشه . تا خاستم کیف رو بردارم فهمیدم که تفنگش رو سمتم گرفت نمیتونستم جا خالی بدم و همه چیز داشت سریع پیش میرفت
چشمام رو بستم و همون موقع صدا ی شلیک امد اما...
***
دازای تا دید اون مرد تفنگش رو سمت امی گرفته و وقتی نیست سریع پرید جلوی تفنگ
کار دیگه ای هم از دستش برنمیومد
امی تا برگشت دازای رو دید که افتاد رو زمین
+ شتتتت
_ خوبممم
امی خیلی عصبی شد و رفت سمت اون مرد و مشتی زد تو صورتش و گلو ش رو به قصد خفه کردن گرفت
ولی مرد امی رو با پا پرت کرد و سریع تلپورت کرد
+ نگو که موهبت داشت...اهههه
امی رفت سمت دازای
دازای انگار درد زیادی داشت تیر تو شکمش خورده بود فقط جای تیر رو گرفته بود
+ ا...الان میبرمت مافیا
_ منو ول کن اول اون کیف لعنتی رو چک کننن
+ باشه
امی در کیف رو باز کرد
+ ب..بمببب!
_ بلدی خنثیش کنی؟؟؟
+ نهههه
_ ی کاریش کن
+ چیکارش کنم اخهههه
_ نمیدونممم
( و اینگونه دعوای پنج ساعته دازای و امی )
+ اصن ولش
امی جعبه ی وسایل هارو برداشت و کمک دازای کرد بلند شه و سریع از انبار خارج شد و دقیقه ای بعد بمب تو انبار منفجر شد
+ مثلا قرار بود فقط اسلحه هارو برداریممم
سریع امی دازای رو برد مافیا چون قطعا نمیتونست ببرتش بیمارستان
***
چرت شد...
پارت ۲۲
_________
امی و دازای راه افتادن سمت بندر
وقتی رسیدن دوتا از نگهبان ها رو دیدن
دازای پیغام نقره ای رو نشونشون داد و گفت
_ به دستور موری سان من اجازه این رو دارم که اسلحه هارو تحويل بگیرم
یکی از اون ها ب داخل انبار اسلحه رفت ولی...
از زبان دازای _
یکی از همونا رف داخل انبار ولی...
به یک دقیقه نکشید که صدای شلیک امد
امی سریع وارد انبار شد و منم پشت سرش رفتم
تا وارد شدیم مردی با کت بلند و کلاهی که تقریبا صورتش رو پوشانده بود و یه کیف که ب اون نگهبان شلیک کرده رو دیدم
نگاهی ب صورت امیلیا انداختم کمی عصبی بود
***
از زبان امیلیا +
بدون حرفی وارد انبار شدم
تا اون مرد رو دیدم خشکم زد و کمی عصبی شدم
پس شک ام اشتباه نبود
متوجه ی نگاه دازای رو خودم شدم
بعدا براش توضیح میدم
دویدم سمت اون مرد و با موهبتم پرتش کردم سمت دیوار و کیف از دستش افتاد
رفتم سمت کیف چون ممکن بود چیز خطرناکی توش باشه . تا خاستم کیف رو بردارم فهمیدم که تفنگش رو سمتم گرفت نمیتونستم جا خالی بدم و همه چیز داشت سریع پیش میرفت
چشمام رو بستم و همون موقع صدا ی شلیک امد اما...
***
دازای تا دید اون مرد تفنگش رو سمت امی گرفته و وقتی نیست سریع پرید جلوی تفنگ
کار دیگه ای هم از دستش برنمیومد
امی تا برگشت دازای رو دید که افتاد رو زمین
+ شتتتت
_ خوبممم
امی خیلی عصبی شد و رفت سمت اون مرد و مشتی زد تو صورتش و گلو ش رو به قصد خفه کردن گرفت
ولی مرد امی رو با پا پرت کرد و سریع تلپورت کرد
+ نگو که موهبت داشت...اهههه
امی رفت سمت دازای
دازای انگار درد زیادی داشت تیر تو شکمش خورده بود فقط جای تیر رو گرفته بود
+ ا...الان میبرمت مافیا
_ منو ول کن اول اون کیف لعنتی رو چک کننن
+ باشه
امی در کیف رو باز کرد
+ ب..بمببب!
_ بلدی خنثیش کنی؟؟؟
+ نهههه
_ ی کاریش کن
+ چیکارش کنم اخهههه
_ نمیدونممم
( و اینگونه دعوای پنج ساعته دازای و امی )
+ اصن ولش
امی جعبه ی وسایل هارو برداشت و کمک دازای کرد بلند شه و سریع از انبار خارج شد و دقیقه ای بعد بمب تو انبار منفجر شد
+ مثلا قرار بود فقط اسلحه هارو برداریممم
سریع امی دازای رو برد مافیا چون قطعا نمیتونست ببرتش بیمارستان
***
چرت شد...
۱۰.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.