کوچولوی من
از زبان چویا: چند هفته از تولد دازای و اینکه چجوری خجالتم داد میگذره هر وقت بهش فکر می کنم خندم میگیره
امروز کاری نداشتم پس می خواستم اتاق بابام رو تمیز کنم الان یه سالی هست که پیشم نیست کاشکی الان اینجا بود
داشتم کشو ها رو مرتب می کردم که یه سری کاغذ دیدم کاغذ ها رو خوندم ولی با چیزی که توش بود شوکه شدم دازای از بابام طلب داشت یعنی دازای به خاطر این خودش و به من نزدیک کرد نه نه چرا اینطوری شد چرا
یهو پیام اومد واسم دازای بود بهم پیام داد که بریم بیرون با هاش قرار گذاشتم و رفتم با حال بعد آماده شدم
از زبان دازای: رسیدم به محل قرار رفتم پیش چویا اما چویا مثل قبل نبود پرسیدم چویا حالت خوبه با بغض بدی گفت دازای تو از پدرم طلب داشتی
شوکه شدم گفتم تو از کجا میدونی
یه سری برگه که به پدر چویا داده بودم رو نشونم داد و گفت دازای اینا چیه وقتی فهمیدی مرده اومدی سراغ من
آروم رفتم سمتش گفت بابام همیشه از تو می ترسید می خواست پولت رو پس بده ولی نتونست دازای چرا این کار رو با من کردی نمیشد از همون اول میگفتی من دوست داشتم نباید این کار رو انجام می دادی
و بعد ازم دور شد دنبالش رفتم رفت توی یه کوچه ی تاریک یه چاقو دستش گرفت می خواست رگ دستش رو بزنه رفتم سریع جلوش رو گرفتم ولی چاقو رو ول نمی کرد
+ چویا چاقو رو ول کن
_ ولم کن بزار بمیرم هیچ کسی نیاز به من نداره من بمیرم بهتره تو هم اعضای بدنم رو بفروش تا پولت رو پس بگیری
چاقو رو ازش گرفتم و بغلش کردم اون هم کلی توی بغلم گریه کرد تا خوابش برد بردمش به عمارتم توی اتاقم بردمش روی تختم گذاشتمش چند دقیقه بعد چشمای خوشگل
آبیش رو باز کرد
_ دازای ...من کجام
+ خونه ی من
_ چرا نذاشتی بمیرم
اشک تو چشام جمع شده بود چرا چویا من اینطوری شد
امروز کاری نداشتم پس می خواستم اتاق بابام رو تمیز کنم الان یه سالی هست که پیشم نیست کاشکی الان اینجا بود
داشتم کشو ها رو مرتب می کردم که یه سری کاغذ دیدم کاغذ ها رو خوندم ولی با چیزی که توش بود شوکه شدم دازای از بابام طلب داشت یعنی دازای به خاطر این خودش و به من نزدیک کرد نه نه چرا اینطوری شد چرا
یهو پیام اومد واسم دازای بود بهم پیام داد که بریم بیرون با هاش قرار گذاشتم و رفتم با حال بعد آماده شدم
از زبان دازای: رسیدم به محل قرار رفتم پیش چویا اما چویا مثل قبل نبود پرسیدم چویا حالت خوبه با بغض بدی گفت دازای تو از پدرم طلب داشتی
شوکه شدم گفتم تو از کجا میدونی
یه سری برگه که به پدر چویا داده بودم رو نشونم داد و گفت دازای اینا چیه وقتی فهمیدی مرده اومدی سراغ من
آروم رفتم سمتش گفت بابام همیشه از تو می ترسید می خواست پولت رو پس بده ولی نتونست دازای چرا این کار رو با من کردی نمیشد از همون اول میگفتی من دوست داشتم نباید این کار رو انجام می دادی
و بعد ازم دور شد دنبالش رفتم رفت توی یه کوچه ی تاریک یه چاقو دستش گرفت می خواست رگ دستش رو بزنه رفتم سریع جلوش رو گرفتم ولی چاقو رو ول نمی کرد
+ چویا چاقو رو ول کن
_ ولم کن بزار بمیرم هیچ کسی نیاز به من نداره من بمیرم بهتره تو هم اعضای بدنم رو بفروش تا پولت رو پس بگیری
چاقو رو ازش گرفتم و بغلش کردم اون هم کلی توی بغلم گریه کرد تا خوابش برد بردمش به عمارتم توی اتاقم بردمش روی تختم گذاشتمش چند دقیقه بعد چشمای خوشگل
آبیش رو باز کرد
_ دازای ...من کجام
+ خونه ی من
_ چرا نذاشتی بمیرم
اشک تو چشام جمع شده بود چرا چویا من اینطوری شد
۵.۱k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.