جرات یا حقیقت پارت ۱۹
ا/ت : نه......
می هی : چرا.....
ا/ت : خب اگه اَمونم میدادی میخواستم بگم.........میترسیدم ردم کنه.....
می هی : یاا....امکان نداره که اون ردت کنه.....اگه یه درصدم این اتفاق افتاد.....حداقل حسرت نداری که چرا اعتراف نکردی.......
ا/ت : ........( سکوت)
می هی : یااااااا زودباش.....اون ا/تی که من میشناختم کو.....اگه نمیخوای بهش بگی خودم میرم بهش میگم.......میخواست حرکت کنه که سریع دستشو گرفتمو گفتم.......
ا/ت : کجاااااا.....وایسا ببینم.......
می هی : میری یا برم......
ا/ت : نمی.....
پرید وسط حرفمو دوباره گفت.......
می هی : میری یا برم......
ا/ت : خیله خب بابا....میرم.....
بعد از این حرفم منو تو بغل خودش کشیدو آروم با دستش کمرمو نوازش کرد.......گفت......
می هی : اگه میدونستم علاقه ای بهش نداری هیچ وقت بهت مجبورت نمیکردم که بری اعتراف کنی ولی حالا که میدونم بهش علاقه داری بهتره بریو بهش بگی.....مطمئنم که اونم دوست داره.....اگه به احتمال خیلی کمی ردت کرد.....حداقل هیچ وقت از اینکه چرا بهش اعتراف نکردی حسرت نمیخوری......درضمن نیاز به یادآوری که نداره.....آغوش من همیشه به روی تو بازه.......
دستامو دور کمرش حلقه کردمو همونطور که سعی میکردم اشکایی که به خاطر حرفاش داخل چشمام جمع شده بودو پایین نریزم......
گفتم......
ا/ت : خیلی ازت ممنونم......موندم اگه تورو نداشتم باید چی کار میکردم......
می هی : چِم چاره.....
آروم با دستم به کمرش زدم که داد الکی زدو منو از بغلش بیرون کشید.....گفت......
می هی : آییی....خدا لعنتت کنه.....کمرم داغون شد....یادم باهش به تهیونگ بگم دوست دخترش دست به زنم داره.....نزنی یه وقت بدبختو ناکار کنی......
خنده ی بلندی از این حرفش کردم که یهو جدی شدو گفت.......
می هی : زود باش دیگه وقت نداریم کم کم باید بریم به سمت اتوبوسا تا حرکت کنیم......امروز که نمیشه ولی فردا باهم حرف میزنیم......باید کامل برام تعریف کنی که چیشد......
ا/ت : باشه.....
بعد از اینکه می هی رفت......دنبال تهیونگ گشتم که دیدم با دوستاش یه گوشه نشستن دارن حرف میزن......بهشون نزدیک شدم..... خواستم تهیونگو صدا بزنم......که با حرفی که یکی از دوستاش زد سریع پشت درخت قایم شدمو به ادامه ی حرفاشون گوش دادم......
از زبان تهیونگ :
از صبح که ظرف صبحانه رو به ا/ت دادم دیگه ندیدمش......فک میکنم پیش دوست صمیمیش می هی رفته باشه......به خاطر همین از اون موقع پیش پسرا بودمو داشتیم باهم حرف میزدیم......همونطور که داشتیم حرف میزدیم یهو شوگا هیونگ گفت....
شوگا : چه خبر از ا/ت......بالاخره تونستی صداشو ضبط کنی........
تهیونگ : نه......
شوگا : پس نتونستی عاشقش کنی......
تهیونگ : ........( سکوت)
تهیونگ : دیگه نمیخوام ادامه بدم......
شوگا : چی......
گفتم......
می هی : چرا.....
ا/ت : خب اگه اَمونم میدادی میخواستم بگم.........میترسیدم ردم کنه.....
می هی : یاا....امکان نداره که اون ردت کنه.....اگه یه درصدم این اتفاق افتاد.....حداقل حسرت نداری که چرا اعتراف نکردی.......
ا/ت : ........( سکوت)
می هی : یااااااا زودباش.....اون ا/تی که من میشناختم کو.....اگه نمیخوای بهش بگی خودم میرم بهش میگم.......میخواست حرکت کنه که سریع دستشو گرفتمو گفتم.......
ا/ت : کجاااااا.....وایسا ببینم.......
می هی : میری یا برم......
ا/ت : نمی.....
پرید وسط حرفمو دوباره گفت.......
می هی : میری یا برم......
ا/ت : خیله خب بابا....میرم.....
بعد از این حرفم منو تو بغل خودش کشیدو آروم با دستش کمرمو نوازش کرد.......گفت......
می هی : اگه میدونستم علاقه ای بهش نداری هیچ وقت بهت مجبورت نمیکردم که بری اعتراف کنی ولی حالا که میدونم بهش علاقه داری بهتره بریو بهش بگی.....مطمئنم که اونم دوست داره.....اگه به احتمال خیلی کمی ردت کرد.....حداقل هیچ وقت از اینکه چرا بهش اعتراف نکردی حسرت نمیخوری......درضمن نیاز به یادآوری که نداره.....آغوش من همیشه به روی تو بازه.......
دستامو دور کمرش حلقه کردمو همونطور که سعی میکردم اشکایی که به خاطر حرفاش داخل چشمام جمع شده بودو پایین نریزم......
گفتم......
ا/ت : خیلی ازت ممنونم......موندم اگه تورو نداشتم باید چی کار میکردم......
می هی : چِم چاره.....
آروم با دستم به کمرش زدم که داد الکی زدو منو از بغلش بیرون کشید.....گفت......
می هی : آییی....خدا لعنتت کنه.....کمرم داغون شد....یادم باهش به تهیونگ بگم دوست دخترش دست به زنم داره.....نزنی یه وقت بدبختو ناکار کنی......
خنده ی بلندی از این حرفش کردم که یهو جدی شدو گفت.......
می هی : زود باش دیگه وقت نداریم کم کم باید بریم به سمت اتوبوسا تا حرکت کنیم......امروز که نمیشه ولی فردا باهم حرف میزنیم......باید کامل برام تعریف کنی که چیشد......
ا/ت : باشه.....
بعد از اینکه می هی رفت......دنبال تهیونگ گشتم که دیدم با دوستاش یه گوشه نشستن دارن حرف میزن......بهشون نزدیک شدم..... خواستم تهیونگو صدا بزنم......که با حرفی که یکی از دوستاش زد سریع پشت درخت قایم شدمو به ادامه ی حرفاشون گوش دادم......
از زبان تهیونگ :
از صبح که ظرف صبحانه رو به ا/ت دادم دیگه ندیدمش......فک میکنم پیش دوست صمیمیش می هی رفته باشه......به خاطر همین از اون موقع پیش پسرا بودمو داشتیم باهم حرف میزدیم......همونطور که داشتیم حرف میزدیم یهو شوگا هیونگ گفت....
شوگا : چه خبر از ا/ت......بالاخره تونستی صداشو ضبط کنی........
تهیونگ : نه......
شوگا : پس نتونستی عاشقش کنی......
تهیونگ : ........( سکوت)
تهیونگ : دیگه نمیخوام ادامه بدم......
شوگا : چی......
گفتم......
۱۱۶.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.