شادی پارت 5
ویو یونا
کم کم هوشیار شدم و چشمامو باز کردم دیدم می هی با چشمای خسته و پر از اشک نشسته کنارم تا منو دید گفت
می هی : یونااااا هیچ معلوم هست تو چته سکته کردمممم
یونا : اول بگو چه بلایی سرم اومده ؟
می هی : چیز خاصی نیست دکتر گفته حمله عصبیه ولی اگه ی بار دیگه تکرار بشه ممکنه سکته کنی یعنی بیماری قلبی داری پس خیلی باید مراقب باشی .
یونا : اهوم ولی کی منو آورد بیمارستان ؟
می هی : مامانت بعدشم به منو بابات زنگ زد که بیایم
یونا : الان کجاست ؟
می هی : هر دوشون بیرون وایسادن
اول ی کاری میکنه سکته کنم بعد میارتم بیمارستان . آخر نفهمیدم فازش چیه . همون لحظه در اتاق باز شد و جفتشون اومدن داخل اون ترسی که نسبت بهشون داشتم دوباره اومد سراغم
می هی : من بیرون وایمیستم یونا
بعد اومد توی گوشم آروم گفت حواسم هست نگران نباش
م یونا : ممنون می هی خیلی زحمت کشیدی
می هی : خواهش میکنم
م یونا : دخترم بهتری ؟
یونا : بله •سرد
پ یونا : ترسوندیمون . حالا بگو چرا اینجوری شدی ؟
دلم میخواست دهنم رو باز کنم و همه ی بلاهایی که سرم آوردن رو به زبون بیارم
یونا : چرا میپرسی ؟ مگه مهمه ؟
م یونا : معلومه که مهمه تو تنها دخترمونی
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم
یونا : تنها دخترتونم و هر بلایی که میخواین سرم میارین ؟ نمیزارین مثل هم سن و سال هام زندگی کنم . نمی تونم با دوستام برم بیرون نمی تونم آزاد باشم همهی شب و روزم شده درس خوندن که نمره کم نگیرم چون شما هر دفعه سر نمره غرورمو خرد میکنید کار هایی که به عنوان پدر و مادر باید انجام بدین و وظیفتونه رو میکویید تو سرم بسه دیگه بسه خسته شدم واقعا منو به چشم تنها دخترتون می بینید؟ • داد و گریه
دیگه راحت شدم همه چیزو گفتم اون بغض چند ساله دیگه روی گلوم سنگینی نمیکرد داشتم به همینا فکر میکردم که مامانم اومد سمتم و بغلم کرد
م یونا : چرا اینارو زودتر نگفتی ؟ • بغض
یونا : چیزی که شما باید می فهمیدین رو من میگفتم ؟
بابام هنوز توی شک بود که کم کم به خودش اومد و اومد سمت منو مامانم
پ یونا : ما همه ی این کار ها رو برای محافظت از تو انجام دادیم
یونا : محافظت از من یعنی آزاد بودنم
پ/ م یونا : لطفا مارو ببخش . تو همه چیزمونی اگه نباشی میمیریم
یونا : پس من چی ؟ زنده بودنم واسه کسی مهم نیست ؟
پ یونا : واسه مهم بودنت از این به بعد آزادی میتونی با دوستات بری بیرون ولی قبلش به مادرت بگی که کجا میری و ساعت ۹ شب خونه باشی . برای درس خوندن هم نیازی نیست زیاد به خودت فشار بیشتری هر چی شد شد باشه ؟
نمیدونم چیشده که انقدر مهربون شدن ولی بی اختیار پریدم بغلشون . به این بغل خیلی وقت بود نیاز داشتم
یونا : ممنونم
دیدم می هی داره از پشت شیشه ها نگامون میکنه و لبخند میزنه ...
کم کم هوشیار شدم و چشمامو باز کردم دیدم می هی با چشمای خسته و پر از اشک نشسته کنارم تا منو دید گفت
می هی : یونااااا هیچ معلوم هست تو چته سکته کردمممم
یونا : اول بگو چه بلایی سرم اومده ؟
می هی : چیز خاصی نیست دکتر گفته حمله عصبیه ولی اگه ی بار دیگه تکرار بشه ممکنه سکته کنی یعنی بیماری قلبی داری پس خیلی باید مراقب باشی .
یونا : اهوم ولی کی منو آورد بیمارستان ؟
می هی : مامانت بعدشم به منو بابات زنگ زد که بیایم
یونا : الان کجاست ؟
می هی : هر دوشون بیرون وایسادن
اول ی کاری میکنه سکته کنم بعد میارتم بیمارستان . آخر نفهمیدم فازش چیه . همون لحظه در اتاق باز شد و جفتشون اومدن داخل اون ترسی که نسبت بهشون داشتم دوباره اومد سراغم
می هی : من بیرون وایمیستم یونا
بعد اومد توی گوشم آروم گفت حواسم هست نگران نباش
م یونا : ممنون می هی خیلی زحمت کشیدی
می هی : خواهش میکنم
م یونا : دخترم بهتری ؟
یونا : بله •سرد
پ یونا : ترسوندیمون . حالا بگو چرا اینجوری شدی ؟
دلم میخواست دهنم رو باز کنم و همه ی بلاهایی که سرم آوردن رو به زبون بیارم
یونا : چرا میپرسی ؟ مگه مهمه ؟
م یونا : معلومه که مهمه تو تنها دخترمونی
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم
یونا : تنها دخترتونم و هر بلایی که میخواین سرم میارین ؟ نمیزارین مثل هم سن و سال هام زندگی کنم . نمی تونم با دوستام برم بیرون نمی تونم آزاد باشم همهی شب و روزم شده درس خوندن که نمره کم نگیرم چون شما هر دفعه سر نمره غرورمو خرد میکنید کار هایی که به عنوان پدر و مادر باید انجام بدین و وظیفتونه رو میکویید تو سرم بسه دیگه بسه خسته شدم واقعا منو به چشم تنها دخترتون می بینید؟ • داد و گریه
دیگه راحت شدم همه چیزو گفتم اون بغض چند ساله دیگه روی گلوم سنگینی نمیکرد داشتم به همینا فکر میکردم که مامانم اومد سمتم و بغلم کرد
م یونا : چرا اینارو زودتر نگفتی ؟ • بغض
یونا : چیزی که شما باید می فهمیدین رو من میگفتم ؟
بابام هنوز توی شک بود که کم کم به خودش اومد و اومد سمت منو مامانم
پ یونا : ما همه ی این کار ها رو برای محافظت از تو انجام دادیم
یونا : محافظت از من یعنی آزاد بودنم
پ/ م یونا : لطفا مارو ببخش . تو همه چیزمونی اگه نباشی میمیریم
یونا : پس من چی ؟ زنده بودنم واسه کسی مهم نیست ؟
پ یونا : واسه مهم بودنت از این به بعد آزادی میتونی با دوستات بری بیرون ولی قبلش به مادرت بگی که کجا میری و ساعت ۹ شب خونه باشی . برای درس خوندن هم نیازی نیست زیاد به خودت فشار بیشتری هر چی شد شد باشه ؟
نمیدونم چیشده که انقدر مهربون شدن ولی بی اختیار پریدم بغلشون . به این بغل خیلی وقت بود نیاز داشتم
یونا : ممنونم
دیدم می هی داره از پشت شیشه ها نگامون میکنه و لبخند میزنه ...
۴.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.