Just For You part ۲
_چیکار کنیم جیمین؟
جیمین روی تخت کوچیک جونگکوک نشست و با دستاش سرشو گرفت _نمیدونم،نمیدونم.حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
با چشمای درشت و نگرانش به جونگکوک نگاه کرد و ادامه داد _وای اگه بره به باباش بگه ازم خوشش میاد،بعد اون کیم عوضی هم میاد به بابام میگه.میدونی اونوقت چی میشه؟
جونگکوک که طول کوتاه اتاق رو پشت سر هم طی میکرد گفت _بهت گفته بودم منو نفرست
_آخه من از کجا میدونستم توی احمق تایپش در میای؟نمیشد ازت خوشش نیاد؟خب احمق وقتی فهمیدی خوشش اومده باید میگفتی جیمین نیستی
_اونوقت عصبانی میشد و میرفت به بابات میگفت.خب این که بدتره
جیمین بعد کمی مکث،راه حلی به ذهنش رسید و جونگکوک رو صدا زد _جونگکوک کوک بهش نگاه کرد و جیمین ادامه داد _ببین...تو باید بهش حقیقتو بگی.برو دوباره ببینش و بهش بگو دوست منی
_جیمین _چیه؟باید منو از این مخمصه خلاص کنی جونگکوک؛به خاطر تو اینجوری شد
جونگکوک با عصبانیت بهش نگاه کرد _به خاطر من؟تو خودت گفتی به جای من برو سر قرار
_هیسس یکی میشنوه
جونگکوک چشم غرهای بهش زد و جلوی آینه وایستاد _کسی خونه نیست،بابام رفته بیرون
_باید بری حونگکوک.برو و بهش بگو،بگو که جیمین نیستی و به درد هم نمیخورین؛اینطوری دست از سر تو هم برمیداره
جونگکوک از توی آینه به جیمین نگاه کرد و هوفی کشید؛پس دوباره باید کیم تهیونگ رو میدید
.
.
_الو؟
_سلام،منزل آقای کیم؟
_بله بفرمایید
_میخواستم با آقای تهیونگ صحبت کنم اگه خونه هستن
_بله یه لحظه گوشی
تو این مدت که منتظر بود تا تهیونگ گوشی رو بگیره با استرس با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و مدام پوست لبشو میکند. _الو؟
با شنیدن صدای بم تهیونگ از پشت گوشی دوباره قلبش بی دلیل تند زد و از روی صندلی بلند شد و تلفن رو محکم تر توی دستش گرفت _سلام
_سلام بفرمایین
_پارک جیمین هستم
تهیونگ با شناختن اون صدای شیرین آشنا لبخندی زد و به حرف اومد _اوه،جیمین
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و گفت _من..میتونم دوباره ببینمتون؟
تهیونگ لبخند پهن تری زد _البته که میتونی
_پس...امروز ساعت ۵ همون کافهی قبلی خوبه؟
_آره خوبه...پس میبینمت
جونگکوک لبخند خیلی کمرنگی زد و با صدای آرومی گفت _خدافظ
تلفن رو قطع کرد و به باباش که تازه وارد خونه شده بود نگاه کرد _سلام بابا مرد قدبلند و نسبتا جوون بهش لبخندی زد و جواب داد _سلام پسرم
جونگکوک به سمتش رفت و گفت _بابا من امروز ساعت ۵ میرم یه جایی باشه؟
سری تکون داد و با مهربونی جواب داد _باشه،مراقب باش
.
.
تنها به هم نگاه میکردن که تهیونگ سکوت رو شکست _خوشحالم که تو هم قبول کردی بیشتر با هم آشناشیم
جونگکوک کنجکاو ابروهاش رو تو هم برد و تهیونگ گفت _پدرت به پدرم گفته که تو هم موافقی این وصلت صورت بگیره
جونگکوک با شنیدن این جمله تعجب کرده و سرگردان به تهیونگ نگاه کرد و گفت _چه وصلتی؟ _اینکه ما باهم ازدواج کنیم
جونگکوک از این دیگه متعجب تر نمیتونست بشه.با صدای تقریبا بلندی گفت _چی؟
تهیونگ به اطراف کافه که امروز خلوتتر بود نگاه کرد و رو به جونگکوک گفت _بابات خودش زنگ زد و ازم پرسید که ازت خوشم اومده یا نه منم فقط حقیقت رو گفتم _اون گفت که من ازت خوشم اومده؟ تهیونگ کمی روی میز خم شد و به چشمای شفاف کوک نگاه کرد _نیومده؟ اما چرا جونگکوک با این حرف لال شد و هیچی نگفت؟ولی خودشم نمیتونست انکار کنه از اون پسر قدبلند و چشم قهوهای خوشش میاد.تهیونگ لبخند کجی زد و گفت _چرا احساساتتو مخفی میکنی؟
جونگکوک حرفش رو رد کرد _مخفی..نمیکنم _یعنی الان اعتراف کردی ازم خوشت میاد؟
جونگکوک چشماشو ازش گرفت و آب دهنش رو قورت داد. _چرا میخواستی منو ببینی؟چیزی میخواستی بگی؟
جونگکوک هل کرده سرشو به نشونهی منفی تکون داد _ن..نه
اگه الان اینو میگفت قضیه بدتر میشد بهتر بود اول به جیمین توضیح بده که چی شده.تهیونگ کاغذی رو از جیبش در آورد و روی میز طرف کوک قرار داد که جونگکوک اول به کاغذ و بعد به تهیونگ نگاه کرد _این شمارهی منه،اگه کاری داشتی به خودم زنگ بزن
like please??
#تهیونگ #جونگکوک #جیمین #جیمین #یونگی #بی_تی_اس #وانشات #فیک #فیکشن #فیکبیتیاس #یونمین #هوپمین #سپ #کوکمین #ویکوک #تهکوک #نامجین #عشق_واقعی_فقط_تهکوک
جیمین روی تخت کوچیک جونگکوک نشست و با دستاش سرشو گرفت _نمیدونم،نمیدونم.حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
با چشمای درشت و نگرانش به جونگکوک نگاه کرد و ادامه داد _وای اگه بره به باباش بگه ازم خوشش میاد،بعد اون کیم عوضی هم میاد به بابام میگه.میدونی اونوقت چی میشه؟
جونگکوک که طول کوتاه اتاق رو پشت سر هم طی میکرد گفت _بهت گفته بودم منو نفرست
_آخه من از کجا میدونستم توی احمق تایپش در میای؟نمیشد ازت خوشش نیاد؟خب احمق وقتی فهمیدی خوشش اومده باید میگفتی جیمین نیستی
_اونوقت عصبانی میشد و میرفت به بابات میگفت.خب این که بدتره
جیمین بعد کمی مکث،راه حلی به ذهنش رسید و جونگکوک رو صدا زد _جونگکوک کوک بهش نگاه کرد و جیمین ادامه داد _ببین...تو باید بهش حقیقتو بگی.برو دوباره ببینش و بهش بگو دوست منی
_جیمین _چیه؟باید منو از این مخمصه خلاص کنی جونگکوک؛به خاطر تو اینجوری شد
جونگکوک با عصبانیت بهش نگاه کرد _به خاطر من؟تو خودت گفتی به جای من برو سر قرار
_هیسس یکی میشنوه
جونگکوک چشم غرهای بهش زد و جلوی آینه وایستاد _کسی خونه نیست،بابام رفته بیرون
_باید بری حونگکوک.برو و بهش بگو،بگو که جیمین نیستی و به درد هم نمیخورین؛اینطوری دست از سر تو هم برمیداره
جونگکوک از توی آینه به جیمین نگاه کرد و هوفی کشید؛پس دوباره باید کیم تهیونگ رو میدید
.
.
_الو؟
_سلام،منزل آقای کیم؟
_بله بفرمایید
_میخواستم با آقای تهیونگ صحبت کنم اگه خونه هستن
_بله یه لحظه گوشی
تو این مدت که منتظر بود تا تهیونگ گوشی رو بگیره با استرس با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و مدام پوست لبشو میکند. _الو؟
با شنیدن صدای بم تهیونگ از پشت گوشی دوباره قلبش بی دلیل تند زد و از روی صندلی بلند شد و تلفن رو محکم تر توی دستش گرفت _سلام
_سلام بفرمایین
_پارک جیمین هستم
تهیونگ با شناختن اون صدای شیرین آشنا لبخندی زد و به حرف اومد _اوه،جیمین
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و گفت _من..میتونم دوباره ببینمتون؟
تهیونگ لبخند پهن تری زد _البته که میتونی
_پس...امروز ساعت ۵ همون کافهی قبلی خوبه؟
_آره خوبه...پس میبینمت
جونگکوک لبخند خیلی کمرنگی زد و با صدای آرومی گفت _خدافظ
تلفن رو قطع کرد و به باباش که تازه وارد خونه شده بود نگاه کرد _سلام بابا مرد قدبلند و نسبتا جوون بهش لبخندی زد و جواب داد _سلام پسرم
جونگکوک به سمتش رفت و گفت _بابا من امروز ساعت ۵ میرم یه جایی باشه؟
سری تکون داد و با مهربونی جواب داد _باشه،مراقب باش
.
.
تنها به هم نگاه میکردن که تهیونگ سکوت رو شکست _خوشحالم که تو هم قبول کردی بیشتر با هم آشناشیم
جونگکوک کنجکاو ابروهاش رو تو هم برد و تهیونگ گفت _پدرت به پدرم گفته که تو هم موافقی این وصلت صورت بگیره
جونگکوک با شنیدن این جمله تعجب کرده و سرگردان به تهیونگ نگاه کرد و گفت _چه وصلتی؟ _اینکه ما باهم ازدواج کنیم
جونگکوک از این دیگه متعجب تر نمیتونست بشه.با صدای تقریبا بلندی گفت _چی؟
تهیونگ به اطراف کافه که امروز خلوتتر بود نگاه کرد و رو به جونگکوک گفت _بابات خودش زنگ زد و ازم پرسید که ازت خوشم اومده یا نه منم فقط حقیقت رو گفتم _اون گفت که من ازت خوشم اومده؟ تهیونگ کمی روی میز خم شد و به چشمای شفاف کوک نگاه کرد _نیومده؟ اما چرا جونگکوک با این حرف لال شد و هیچی نگفت؟ولی خودشم نمیتونست انکار کنه از اون پسر قدبلند و چشم قهوهای خوشش میاد.تهیونگ لبخند کجی زد و گفت _چرا احساساتتو مخفی میکنی؟
جونگکوک حرفش رو رد کرد _مخفی..نمیکنم _یعنی الان اعتراف کردی ازم خوشت میاد؟
جونگکوک چشماشو ازش گرفت و آب دهنش رو قورت داد. _چرا میخواستی منو ببینی؟چیزی میخواستی بگی؟
جونگکوک هل کرده سرشو به نشونهی منفی تکون داد _ن..نه
اگه الان اینو میگفت قضیه بدتر میشد بهتر بود اول به جیمین توضیح بده که چی شده.تهیونگ کاغذی رو از جیبش در آورد و روی میز طرف کوک قرار داد که جونگکوک اول به کاغذ و بعد به تهیونگ نگاه کرد _این شمارهی منه،اگه کاری داشتی به خودم زنگ بزن
like please??
#تهیونگ #جونگکوک #جیمین #جیمین #یونگی #بی_تی_اس #وانشات #فیک #فیکشن #فیکبیتیاس #یونمین #هوپمین #سپ #کوکمین #ویکوک #تهکوک #نامجین #عشق_واقعی_فقط_تهکوک
۶.۶k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.