عمارت خونین(18)🖤
بچه هااا لطفا حمایت کیند.تا شب لایکت ببستا شه پارت بعدی را میزارم کامنتم که دیگه خیلی باشه
ا٫ت:خیلی سرم گیج میرفت دوروزی بود چیزی نخورده بودم سعی میکردم خودما نگه دارم رفتم نزدیک کمد تا درش را باز کنم ولی یک دفعه در باز شد و دیدم جیهوپ اومد
جیهوپ:بابد از این اتاق بری میبرمت یکجای دیگه
ا٫ت:چرا مگه چی شده؟(با بی حالی)
جیهوپ:تو در جایگاهی نیستی که از من سوال بپرسی پس بیا بریم تا ببرمت یکجای دیگه
ا٫ت:اهان منظورت یک خرابه ی دیگس نه؟(خنده کج)
سعی کردم خودما نگه دارم همشون ازم طلبکار بودنند ولی بیشتر از همه اون رئیس نمک. نشناسشون
برای همین سمت در رفتم دستما گرفت وبرد یک اتاق دیگه
فقط جالبیش این بود اون اتتق یک تخت داغون حداقل داشت با کنایه گفتم: توی این قصر میگیرید هر جای داغونه را برا من پیدا میکیند بهم میدید نه؟(یا پوزخنده)
جیهوپ:خفه شو وبشین فکر نکن چون قراره کاری برامون بکنی بهت رحم میکنیم همونی هستی که بودی تا حالا فقط با قبول کردن این کار خودتادار مرگ نجات دادی دختر جون
کسی که بیفته دست جئون جونگکوک دیگه روز خوش نمیبینه شادی وتفریح نمیبینه مهربونی ولطف نمیبینه فقط فقط بی رحمی ودرد میبینه فکر کنمباید عادت کرده باشی
از زبون ا٫ت:با هر حرفی که میزد تنم بیشتر سست میشد حالم اصلا خوب نبود صورتم شبیه گچ سفید شده بود ورنگ به رخسار نداشت لبام ترک خورده بودند ونزدیک پاره شدنشون بودند چشمام میلرزیدند از دو چیز هم ترس این حرفا هم بی جونی
یک لحظه وقتی داشت این حرفا را میزد همه جا برام سیاه شد سعی کردم خودما نگه دارم دستما به دیوار کنارم تکیه دادم
جیهوپ که متوجه حالم شده بود
گفت:الکی ادای موش مردگی برای من در نیارر بلاخره نزدیک سه هفته هست اینجایی با کارایی که کردی باید خوب شناخته باشمت😏
از زبون ا٫ت:
جالبیش این بود این ادماش هم مثل خودشون واین منا بیشتر از همه چی متعجب میکرد یعمی یکم رحم ندارند بی توجه به حالم درا محکم بست وقفل کرد
یک دفعه پاهام سست شد و دنیا برای تار شد وافتادم ودیگه هیچی نفهمیدم
از زبون جونگکوک:
الان دفعه چندمم بود بدون هدف رانندگی میکردم اون موقع فقط به خاطر رهایی از این عمارت به نامجون گفتم کار دارم ولی کدوم کار؟کارم شده بود فقط فکر کردن به اون دختر .هع چقدر جالب عصبانی شده بودم حتی دیگه روی مغر وقلبم کنترل نداشته بودم واین از همه چی برای یک مافیا بدتر بود نه نه نه دلیل قدرتمند بودن من بی رحمیم بود هیچ چیز باعث نرم شدن قلب من نمیشه هیچچیز اصلا چرا همش باید بهش فکر کنم چرااااا؟(با داد)
با سرعت سمت عمارت رفتم با عصبانیت ومحکم بودن سمت عمارت رفتم
به یکی از بادگیاردا گفتم
همه رااا توی اتاق کار من جمع کن همه(با داد)
بادیگارد:چ چشمارباب
با عصبانت سمت اتاق رفتم ومحکم در اتاقا باز کردم همه چی داشت از کنترلم رها میشد نباید اینطور میشد نبایددد کتما در اوردم وانداختم روی صندلی
نفسام تند تند شده بودند الان تنعا فقط یک چیز میخواستم یکچیز
اینکه برم سمت اتاق یکی
اونم..
که با باز شدن در رشته افکارم پرید
همه اومدند
نامجون:چی شده؟
تهیونگ:چی انقدر عصبانیت کرده؟
جونگکوک:بشنیدپ به جای این سوالا
خودمم نشیتم روی میز
خوب اول:
جیهوپاون دختر را از اون اتتق اوردی بیرون؟
جیهوپ:بله ارباب
جونگکوک:خوبه جمعتون کردم تا بگم فردا ب..ر..د...ه. هارا مبفرستیم اون ور اب
اما از اونجایی که تهیونگ زخمیه جیمین تو مسئول این کاری
نمیخوام هیچ مشکل وبی دقتی پیش بیاد فهمیدی؟؟؟
جیمین:چشم میتونید روی من حساب کنید
کای: ارباب مگه بعضی از ب..ر..د..ه..هارا توی مناظره نمیفروشید به بقیه مافیا ها؟
جونگکوک:این بار نه
هنوز معلوم نشده دشمن ما کیه وکی جکسون را کشت باید پیداش کنی کای
کای:چشمم
جونگکوک:حالا همتون بریدد هر چه سریع تر(با کمی صدای بلند)
از زبون جونگکوک:
نمیفهمدیم دارم چی کار میکنم از همه کارام عقب افتادم همشون رفتند موفع رفتند تهیونگ اخرین نفر بود وقتی میخواست کامل ار اتاق خارج بشه گفت:خوبی؟
جونگکوک:برو بیرون تهیونگ فقط برو (با عصبانیت)
تهیونگ هم رفت ودرا بست عصبانی بودم چون تپش قلبم ونفسام کنترل نمیشد
بلند شدم همش دور خودم میچرخیدم نمیدونستم چیکار دارم میکنم نفسام تند شدع بودند فقط یک چیز فهمیدم اونم این بود که بدون اراده واخیاذ خودم پاهام به سمت در حرکت کردند درا باز کردم و رفتم سمت اتاق اون دختر نمیخواسنم برم ولی نمیتونستمم مانع بشم
قلبم بر عقلم فرمانروایی میکرد واین کارا سخت کرده بود
انقدری عصبانی بودم که هر کی وسط راهم بود انقد میزدم تا میمیرد
سریع کلیدا انداختم توی در ودرا باز کردم
ولی با چیزی که دیدم احساس کردم پاهام سست شد وچشمام لرزید قلبم درد گرفت کمرم خم شد
جونگکوک:ا٫تتتتتتت(با داد خیلی زیاد)
ا٫ت:خیلی سرم گیج میرفت دوروزی بود چیزی نخورده بودم سعی میکردم خودما نگه دارم رفتم نزدیک کمد تا درش را باز کنم ولی یک دفعه در باز شد و دیدم جیهوپ اومد
جیهوپ:بابد از این اتاق بری میبرمت یکجای دیگه
ا٫ت:چرا مگه چی شده؟(با بی حالی)
جیهوپ:تو در جایگاهی نیستی که از من سوال بپرسی پس بیا بریم تا ببرمت یکجای دیگه
ا٫ت:اهان منظورت یک خرابه ی دیگس نه؟(خنده کج)
سعی کردم خودما نگه دارم همشون ازم طلبکار بودنند ولی بیشتر از همه اون رئیس نمک. نشناسشون
برای همین سمت در رفتم دستما گرفت وبرد یک اتاق دیگه
فقط جالبیش این بود اون اتتق یک تخت داغون حداقل داشت با کنایه گفتم: توی این قصر میگیرید هر جای داغونه را برا من پیدا میکیند بهم میدید نه؟(یا پوزخنده)
جیهوپ:خفه شو وبشین فکر نکن چون قراره کاری برامون بکنی بهت رحم میکنیم همونی هستی که بودی تا حالا فقط با قبول کردن این کار خودتادار مرگ نجات دادی دختر جون
کسی که بیفته دست جئون جونگکوک دیگه روز خوش نمیبینه شادی وتفریح نمیبینه مهربونی ولطف نمیبینه فقط فقط بی رحمی ودرد میبینه فکر کنمباید عادت کرده باشی
از زبون ا٫ت:با هر حرفی که میزد تنم بیشتر سست میشد حالم اصلا خوب نبود صورتم شبیه گچ سفید شده بود ورنگ به رخسار نداشت لبام ترک خورده بودند ونزدیک پاره شدنشون بودند چشمام میلرزیدند از دو چیز هم ترس این حرفا هم بی جونی
یک لحظه وقتی داشت این حرفا را میزد همه جا برام سیاه شد سعی کردم خودما نگه دارم دستما به دیوار کنارم تکیه دادم
جیهوپ که متوجه حالم شده بود
گفت:الکی ادای موش مردگی برای من در نیارر بلاخره نزدیک سه هفته هست اینجایی با کارایی که کردی باید خوب شناخته باشمت😏
از زبون ا٫ت:
جالبیش این بود این ادماش هم مثل خودشون واین منا بیشتر از همه چی متعجب میکرد یعمی یکم رحم ندارند بی توجه به حالم درا محکم بست وقفل کرد
یک دفعه پاهام سست شد و دنیا برای تار شد وافتادم ودیگه هیچی نفهمیدم
از زبون جونگکوک:
الان دفعه چندمم بود بدون هدف رانندگی میکردم اون موقع فقط به خاطر رهایی از این عمارت به نامجون گفتم کار دارم ولی کدوم کار؟کارم شده بود فقط فکر کردن به اون دختر .هع چقدر جالب عصبانی شده بودم حتی دیگه روی مغر وقلبم کنترل نداشته بودم واین از همه چی برای یک مافیا بدتر بود نه نه نه دلیل قدرتمند بودن من بی رحمیم بود هیچ چیز باعث نرم شدن قلب من نمیشه هیچچیز اصلا چرا همش باید بهش فکر کنم چرااااا؟(با داد)
با سرعت سمت عمارت رفتم با عصبانیت ومحکم بودن سمت عمارت رفتم
به یکی از بادگیاردا گفتم
همه رااا توی اتاق کار من جمع کن همه(با داد)
بادیگارد:چ چشمارباب
با عصبانت سمت اتاق رفتم ومحکم در اتاقا باز کردم همه چی داشت از کنترلم رها میشد نباید اینطور میشد نبایددد کتما در اوردم وانداختم روی صندلی
نفسام تند تند شده بودند الان تنعا فقط یک چیز میخواستم یکچیز
اینکه برم سمت اتاق یکی
اونم..
که با باز شدن در رشته افکارم پرید
همه اومدند
نامجون:چی شده؟
تهیونگ:چی انقدر عصبانیت کرده؟
جونگکوک:بشنیدپ به جای این سوالا
خودمم نشیتم روی میز
خوب اول:
جیهوپاون دختر را از اون اتتق اوردی بیرون؟
جیهوپ:بله ارباب
جونگکوک:خوبه جمعتون کردم تا بگم فردا ب..ر..د...ه. هارا مبفرستیم اون ور اب
اما از اونجایی که تهیونگ زخمیه جیمین تو مسئول این کاری
نمیخوام هیچ مشکل وبی دقتی پیش بیاد فهمیدی؟؟؟
جیمین:چشم میتونید روی من حساب کنید
کای: ارباب مگه بعضی از ب..ر..د..ه..هارا توی مناظره نمیفروشید به بقیه مافیا ها؟
جونگکوک:این بار نه
هنوز معلوم نشده دشمن ما کیه وکی جکسون را کشت باید پیداش کنی کای
کای:چشمم
جونگکوک:حالا همتون بریدد هر چه سریع تر(با کمی صدای بلند)
از زبون جونگکوک:
نمیفهمدیم دارم چی کار میکنم از همه کارام عقب افتادم همشون رفتند موفع رفتند تهیونگ اخرین نفر بود وقتی میخواست کامل ار اتاق خارج بشه گفت:خوبی؟
جونگکوک:برو بیرون تهیونگ فقط برو (با عصبانیت)
تهیونگ هم رفت ودرا بست عصبانی بودم چون تپش قلبم ونفسام کنترل نمیشد
بلند شدم همش دور خودم میچرخیدم نمیدونستم چیکار دارم میکنم نفسام تند شدع بودند فقط یک چیز فهمیدم اونم این بود که بدون اراده واخیاذ خودم پاهام به سمت در حرکت کردند درا باز کردم و رفتم سمت اتاق اون دختر نمیخواسنم برم ولی نمیتونستمم مانع بشم
قلبم بر عقلم فرمانروایی میکرد واین کارا سخت کرده بود
انقدری عصبانی بودم که هر کی وسط راهم بود انقد میزدم تا میمیرد
سریع کلیدا انداختم توی در ودرا باز کردم
ولی با چیزی که دیدم احساس کردم پاهام سست شد وچشمام لرزید قلبم درد گرفت کمرم خم شد
جونگکوک:ا٫تتتتتتت(با داد خیلی زیاد)
۷.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.