حسودی🔷️ ◇Part ۱۰◇
(جین)
الان دو هفته است که آچا خونه نیومده واقعا دیگه داشتم دیوونه میشدم از نبودش ، اون بچه ی منه هر چقدرم بد رفتار کنه من باز دوستش دارم ولی بخاطر عصبانیت بی موقع اون رو رنجوندم و باعث شدم ازم دور بشه از طرف دیگه بورام بخاطر نبود آچا حالش روز به روز بدتر میشد و حتی یک لحظه هم گریش قطع نمیشد
جین: عزیزم آروم باش داری خودتو نابود میکنی من از زیر سنگم شده آچارو پیدا میکنم مطمئن باش
بورام: جین اگه بلایی سر بچم اومده باشه چی(با گریه و هق هق)
جین: نترس اون دختر قوی و شجاعیه و مواظب خودش هست
این حرف هارو میزدم ولی خودمم این نگرانی هارو داشتم و فقط بخاطر آروم شدم بورام اینجوری میگفتم
(آچا)
از عمو نامجون شنیدم پدر و مادرم هنوز دنبالمن و مادرم حالش خوب نیست ، درسته ازشون متنفرشدم ولی خب هنوز دوستشون دارم ، تصمیم گرفتم برگردم خونه دوست نداشتم مامانم چیزیش بشه ، لباسام رو جمع کردم و با عمو نامجون سمت خونه خودمون راه افتادیم و بعد از چهل دقیقه رسیدیم و عمو نامجون در زد و رفتیم تو اول من دم در ایستادم تا عمو بابا و مامانم رو آماده کنه بعدش برم تو
(جین)
نامجون اومد تو و به ما سلام کرد و بعدش شروع به حرف زدن کرد
نامجون: خب یه سوپرایز براتون دارم البته ممکنه بعد از شنیدن حرفام از دستم عصبانی و ناراحت بشید ولی اول بزار سوپرایز رو بهتون نشون بدم بیا تو
همون موقع آچا اومد تو ، باورم نمیشد اون دختر منه بالاخره بعد از دو هفته برگشته خونه اشک توی چشمام جمع شده بود و جز خیره شدن بهش نمیتونستم ریکشن دیگه ای نشون بدم ، بورام اسم آچارو صدا زد و رفت بغلش کرد
بورام: آچا دخترم منو ببخش توروخدا دیگه مارو تنها نزار من بدون تو نمیتونم زندگی کنم(با گریه)
آچا با قیافه خنثا فقط ایستاده بود و هیچ ریکشنی نشون نمیداد ، بعد از چند مین بورام از آچا جدا شد و آچا شروع به صحبت کرد
آچا: اینکه برگشتم دلیل نمیشه باهاتون خوب رفتار کنم هنوزم ازتون متنفرم
اینو گفت و با چشم غوره رفت سمت اتاقش و در رو بست ، نمیتونم بزارم همینجوری بمونه دیگه واقعا باید از دلش دربیاریم ، تو این فکرا بودم که با حرف نامجون چشمام درشت شد
نامجون: آچا این مدت پیش من بود
بورام: چی؟!
جین: پس چرا به ما نگفتی؟
نامجون: من میخواستم بگم ولی آچا گفت اگر بهتون خبر بدم از خونه منم فرار میکنه
با حرف نامجون سرمو به معنای تفهیم تکون دادم و بعد از چند مین نامجون خداحافظی کرد و رفت
کپی ممنوع ❌
الان دو هفته است که آچا خونه نیومده واقعا دیگه داشتم دیوونه میشدم از نبودش ، اون بچه ی منه هر چقدرم بد رفتار کنه من باز دوستش دارم ولی بخاطر عصبانیت بی موقع اون رو رنجوندم و باعث شدم ازم دور بشه از طرف دیگه بورام بخاطر نبود آچا حالش روز به روز بدتر میشد و حتی یک لحظه هم گریش قطع نمیشد
جین: عزیزم آروم باش داری خودتو نابود میکنی من از زیر سنگم شده آچارو پیدا میکنم مطمئن باش
بورام: جین اگه بلایی سر بچم اومده باشه چی(با گریه و هق هق)
جین: نترس اون دختر قوی و شجاعیه و مواظب خودش هست
این حرف هارو میزدم ولی خودمم این نگرانی هارو داشتم و فقط بخاطر آروم شدم بورام اینجوری میگفتم
(آچا)
از عمو نامجون شنیدم پدر و مادرم هنوز دنبالمن و مادرم حالش خوب نیست ، درسته ازشون متنفرشدم ولی خب هنوز دوستشون دارم ، تصمیم گرفتم برگردم خونه دوست نداشتم مامانم چیزیش بشه ، لباسام رو جمع کردم و با عمو نامجون سمت خونه خودمون راه افتادیم و بعد از چهل دقیقه رسیدیم و عمو نامجون در زد و رفتیم تو اول من دم در ایستادم تا عمو بابا و مامانم رو آماده کنه بعدش برم تو
(جین)
نامجون اومد تو و به ما سلام کرد و بعدش شروع به حرف زدن کرد
نامجون: خب یه سوپرایز براتون دارم البته ممکنه بعد از شنیدن حرفام از دستم عصبانی و ناراحت بشید ولی اول بزار سوپرایز رو بهتون نشون بدم بیا تو
همون موقع آچا اومد تو ، باورم نمیشد اون دختر منه بالاخره بعد از دو هفته برگشته خونه اشک توی چشمام جمع شده بود و جز خیره شدن بهش نمیتونستم ریکشن دیگه ای نشون بدم ، بورام اسم آچارو صدا زد و رفت بغلش کرد
بورام: آچا دخترم منو ببخش توروخدا دیگه مارو تنها نزار من بدون تو نمیتونم زندگی کنم(با گریه)
آچا با قیافه خنثا فقط ایستاده بود و هیچ ریکشنی نشون نمیداد ، بعد از چند مین بورام از آچا جدا شد و آچا شروع به صحبت کرد
آچا: اینکه برگشتم دلیل نمیشه باهاتون خوب رفتار کنم هنوزم ازتون متنفرم
اینو گفت و با چشم غوره رفت سمت اتاقش و در رو بست ، نمیتونم بزارم همینجوری بمونه دیگه واقعا باید از دلش دربیاریم ، تو این فکرا بودم که با حرف نامجون چشمام درشت شد
نامجون: آچا این مدت پیش من بود
بورام: چی؟!
جین: پس چرا به ما نگفتی؟
نامجون: من میخواستم بگم ولی آچا گفت اگر بهتون خبر بدم از خونه منم فرار میکنه
با حرف نامجون سرمو به معنای تفهیم تکون دادم و بعد از چند مین نامجون خداحافظی کرد و رفت
کپی ممنوع ❌
۹۷.۶k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.