p57🩸
جونگ کوک : پدر خوبی ....
مونبین : اره خوبم ،...
جین : عمو بیا اینجا بشین ....
عمو ومد کنارم نشست ....
جین : عمو شما حرف های یوری رو به دل نگیرید اون حالش خوب نیست ....
مونبین : نه میدونم ولی منم دلم براش سوخت میدونم خیلی براتون سخت گذشته .... سرمو انداختم پایین دیگه هیچی نگفتم ....
( یک ماه بعد )
ویو جین :
یک ماه گذشت اما یوری هنوز با عمو حرف نمیزنه دیگه موندم چی بگم بهش یوری یه لجباز به تمام عیار هستش توی راه عمارت بودم ....
وارد عمارت شدم ... انگار یوری دوباره نبود
جین : اجوما ...
اجوما : بله رییس ...
جین : یوری نیست ...
اجوما : خانم ریوری سا رفتند عمارتشون ....
جین : باشه میتونی بری ...
اجوما : چیزی لازم ندارید .؟
جین : نه میرم بخوابم ....
اجوما رفت منم رفتم توی اتاقم ....
واقعا روز کسل کننده بود .... خیلی خسته شده بودم رفتم یه نگاهی به یومی انداختم خواب بود .... رفتم سمت اتاق خودم ....
کراواتمو در آوردم دکمه بالایمو باز کردم .... رفتم روی تختم .... چشم هام گرم شد خوابم برد ....
ویو یوری سا :
رفته بودم عمارت سوخته .... اسمی که همه به این میشناسنش ... هوا سرد بود درست مثلا همون روز داشت برف میبارید .... اونجای وایساده بودم که افتادم زمین .... انگار خوشبختی یه مشکله .... اونم برای ما ... عمارت همنجوری بود دقیقا مثلا 13 سال پیش ....
مونبین : ببینم ت هر وقت میایی اینجا ...
صورتمو برگردوندم سمتش .....
یوری : اره ... یه مکان هزاران خاطره مگه نه عمو مونبین ...
مونبین : دقیقا ....
یوری : نگفتی چرا ومدی اینجا
مونبین : قبل از اینکه بابا ت باشه برادر من بود ....
یوری : چرا برای نجات برادرت نیومدی .... اون دقیقا توی این عمارت سوخت .....
مونبین : اگه من از حادثی که قرار بود اتفاق بیوفته اصلا نمیزاشتم توی این عمارت بمونه الان کنارمون بود ....
من به اندازی که ت الان داری درد میکشی کشیدم ... یا حتی بیشتر از ت .... یوری بیشتر از ت
از کنارش رد شدم میخاستم برم سمت ماشینم ...
مونبین : الان با قهر کردن ت بابات بر نمی گره ...
با این حرف عمو اشکم خود به خود جاری شد .... من چم شده اخه چرا من انجوری ام ....
مونبین : چرا الکی داری بیشتر ناراحتم میکنی ها .... من اشتباهی نکردم اگه کردم ببخشید ...
وقتی گفت ببخشید نتونستم تحمل کنم .... برگشتم سمتش ....
یوری : در واقع من معذرت میخام عمو .... من با شما مثل یه عوضی رفتار کردم .... معذرت میخام ...( با گلو پر بغض)
یهو توی یه بغل گرم نرم فرو رفتم ....
مونبین : دختر قشنگم ...
منو بغلش کردم ،... بوی بابامو میداد ... انگار دوباره بابامو بغل کردم .....
مونبین ؛ بریم توی ماشین هوا خیلی سرده ....
یوری : من میرم خونه دیر وقته ....
مونبین : برسونمت ....
یوری : نه ماشین دارم ....
مونبین : باشه برو فردا بیاید عمارت ما .....
یوری : حتما .... ( لبخند )
سوار ماشینم شدم به سمت عمارت رفتم .....
نمیدونم از اینه که با عمو آشتی کردم خوشحال بودم .....
حس میکنم انگاره دنیا قشنگ شده ...
مونبین : اره خوبم ،...
جین : عمو بیا اینجا بشین ....
عمو ومد کنارم نشست ....
جین : عمو شما حرف های یوری رو به دل نگیرید اون حالش خوب نیست ....
مونبین : نه میدونم ولی منم دلم براش سوخت میدونم خیلی براتون سخت گذشته .... سرمو انداختم پایین دیگه هیچی نگفتم ....
( یک ماه بعد )
ویو جین :
یک ماه گذشت اما یوری هنوز با عمو حرف نمیزنه دیگه موندم چی بگم بهش یوری یه لجباز به تمام عیار هستش توی راه عمارت بودم ....
وارد عمارت شدم ... انگار یوری دوباره نبود
جین : اجوما ...
اجوما : بله رییس ...
جین : یوری نیست ...
اجوما : خانم ریوری سا رفتند عمارتشون ....
جین : باشه میتونی بری ...
اجوما : چیزی لازم ندارید .؟
جین : نه میرم بخوابم ....
اجوما رفت منم رفتم توی اتاقم ....
واقعا روز کسل کننده بود .... خیلی خسته شده بودم رفتم یه نگاهی به یومی انداختم خواب بود .... رفتم سمت اتاق خودم ....
کراواتمو در آوردم دکمه بالایمو باز کردم .... رفتم روی تختم .... چشم هام گرم شد خوابم برد ....
ویو یوری سا :
رفته بودم عمارت سوخته .... اسمی که همه به این میشناسنش ... هوا سرد بود درست مثلا همون روز داشت برف میبارید .... اونجای وایساده بودم که افتادم زمین .... انگار خوشبختی یه مشکله .... اونم برای ما ... عمارت همنجوری بود دقیقا مثلا 13 سال پیش ....
مونبین : ببینم ت هر وقت میایی اینجا ...
صورتمو برگردوندم سمتش .....
یوری : اره ... یه مکان هزاران خاطره مگه نه عمو مونبین ...
مونبین : دقیقا ....
یوری : نگفتی چرا ومدی اینجا
مونبین : قبل از اینکه بابا ت باشه برادر من بود ....
یوری : چرا برای نجات برادرت نیومدی .... اون دقیقا توی این عمارت سوخت .....
مونبین : اگه من از حادثی که قرار بود اتفاق بیوفته اصلا نمیزاشتم توی این عمارت بمونه الان کنارمون بود ....
من به اندازی که ت الان داری درد میکشی کشیدم ... یا حتی بیشتر از ت .... یوری بیشتر از ت
از کنارش رد شدم میخاستم برم سمت ماشینم ...
مونبین : الان با قهر کردن ت بابات بر نمی گره ...
با این حرف عمو اشکم خود به خود جاری شد .... من چم شده اخه چرا من انجوری ام ....
مونبین : چرا الکی داری بیشتر ناراحتم میکنی ها .... من اشتباهی نکردم اگه کردم ببخشید ...
وقتی گفت ببخشید نتونستم تحمل کنم .... برگشتم سمتش ....
یوری : در واقع من معذرت میخام عمو .... من با شما مثل یه عوضی رفتار کردم .... معذرت میخام ...( با گلو پر بغض)
یهو توی یه بغل گرم نرم فرو رفتم ....
مونبین : دختر قشنگم ...
منو بغلش کردم ،... بوی بابامو میداد ... انگار دوباره بابامو بغل کردم .....
مونبین ؛ بریم توی ماشین هوا خیلی سرده ....
یوری : من میرم خونه دیر وقته ....
مونبین : برسونمت ....
یوری : نه ماشین دارم ....
مونبین : باشه برو فردا بیاید عمارت ما .....
یوری : حتما .... ( لبخند )
سوار ماشینم شدم به سمت عمارت رفتم .....
نمیدونم از اینه که با عمو آشتی کردم خوشحال بودم .....
حس میکنم انگاره دنیا قشنگ شده ...
۱۸۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.