داستان عضو هشتم بی تی اس ۱۱
تهیونگ : داری شوخی می کنی مگه نه
کوک : از خود ا/ت بپرسید
تهیونگ : اره ؟
ا/ت : سکوت
تهیونگ : بگو آره یا نه
ا/ت : خب من راستش از ۱۶ سالگیم پلیس.شده بودم
نامجون : باور نمی کنم که به ما نگفته بودی
جیمین : دیگه حق نداری تنهایی بری بیرون فهمیدی
ا/ت: ولی من که کاری نکردم و فقط به کشورم خدمت کردم
جیمین : حرفی نشنوم برو اتاقت
ا/ت : اما
جیمین : گفتم برو اتاقت (با داد )
ا/ت بغض گرفته بود رفت اتاق بغضش ترکید
ا/ت : مگه من چه کار کردم انگار به من اعتماد ندارن خودشون منو اوردن اینجا هی هی دختر گریه نکن واسه یه چیز مزخرف مگه تو دختری نبودی که امید دوستات ولی الان چرا داری گریه می کنی
نامجون : جیمین به نظرم کار خوبی با ا/ت نکردی اون کار بدی انجام نداده بود
جیمین ؛ نگاه اون به من خیلی با ارزشه نمی زارم بهش اتفاقی بیوفته ولی حق با توعه خیلی تند رفتار کردم
الان چطور باهاش آشتی کنم
نامجون : اممم به نظر من
کوک : از خود ا/ت بپرسید
تهیونگ : اره ؟
ا/ت : سکوت
تهیونگ : بگو آره یا نه
ا/ت : خب من راستش از ۱۶ سالگیم پلیس.شده بودم
نامجون : باور نمی کنم که به ما نگفته بودی
جیمین : دیگه حق نداری تنهایی بری بیرون فهمیدی
ا/ت: ولی من که کاری نکردم و فقط به کشورم خدمت کردم
جیمین : حرفی نشنوم برو اتاقت
ا/ت : اما
جیمین : گفتم برو اتاقت (با داد )
ا/ت بغض گرفته بود رفت اتاق بغضش ترکید
ا/ت : مگه من چه کار کردم انگار به من اعتماد ندارن خودشون منو اوردن اینجا هی هی دختر گریه نکن واسه یه چیز مزخرف مگه تو دختری نبودی که امید دوستات ولی الان چرا داری گریه می کنی
نامجون : جیمین به نظرم کار خوبی با ا/ت نکردی اون کار بدی انجام نداده بود
جیمین ؛ نگاه اون به من خیلی با ارزشه نمی زارم بهش اتفاقی بیوفته ولی حق با توعه خیلی تند رفتار کردم
الان چطور باهاش آشتی کنم
نامجون : اممم به نظر من
۹.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.