پارت آخر فصل اول رمان : دل خوش ب خدا بلاخره صبح شد مامانو
پارت آخر فصل اول رمان : دل خوش ب خدا بلاخره صبح شد مامانو آماده کردن واسه عمل تا دم در اتاق عمل همرایش کردیم و بهش لبخند زدیم وارد اتاق عمل شد شروع کردیم ب دعا کردن و باهم حرف زدیم همه خسته بودیم ب هم امید میدادیم کنار هم بودیم دل خوش ب خدا بودیم و خودمون پشت در اتاق منتظر موندیم اونم واس عمری ک معلوم نیس قراره تموم شه یا ادامه داشته باشه سخته کلا انتظار سخته خانواده امو دوست داشتم نمیخواستم از هم بپاشه فقط از خدا میخواستم خانواده امو برام نگهداره حافظ جانشون باشه خیلی سخته ساعت ها منتظر موندیم با هربار رفت آمد پرستار و دکترا هزار فکر و خیال میومد طرفمون دل تو دلمون نبود دلمون میخواست از اون در مادرمون بیاد بیرون دکتر با لبخند بگه عمل عالی بود رفتم نماز خونه مشغول حرف زدن با خدا بودم ک ساعت ۵ عصر بود سحر با اشک اومد _پاشو عمل مامان تموم شد دکترش میگه عالی بود بریم سجاده رو بوسیدم و سجده شکر رفتم پاشدم رفتم سمتش وقتی دیدمش دلم آروم شد چند روز بعد برگشتیم خونه سحرم بهمون اضافه شد :)))) ادامه دارد دوست داشتین؟؟؟؟؟؟ دوستون دارم❤❤❤❤❤❤
۱۱.۳k
۰۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.