زخم عشق پارت 16
_باشه... ببخشید نباید اونطوری حرف میزدم
+آره من مقصرم... مقصرم چون عاشقت شدم... حالا اگه میخوای برم خودمو بکشم تا برگردیم به گذشته... هوم؟ اینجوری بهتر نیست؟
_ا.ت...
+یا یه فکر بهتر... من از اینجا میرم! اون موقع نیازی به خون و خونریزی هم نمیشه... چطوره؟
_لطفا به حرفام گوش کن*عصبی*
+*عصبی*آقای کیم من حرفاتونو شنیدم... یعنی حرف های دلتون رو...
_ا.ت اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی...
+میکُشیم؟
_نه... تنبیهت میکنم!
با کلمه ی تنبیه، ا.ت از انقدر بی شرمی تهیونگ، خجالت کشید و سرشو انداخت پایین...
_لطفا... به حرفام... گوش کن! بعد اگه خواستی باهم خودکشی میکنیم و برمیگردیم به گذشته! خب؟
+ب... ب... باشه.
_چرا... لکنت گرفتی؟
+مهم... مهم نیست.
_ا.ت... به چشمام نگاه کن.
+چ... چ... چی؟ چرا؟
_به چشمام نگاه کن*عصبی و جدی*
ا.ت سرشو اورد بالا و به چشمای تهیونگ خیره شد. ناگهان به یاد خوابی بدی که دیده بود افتاد. اشک توی چشماش حلقه زد و دوباره سرشو گرفت پایین. آروم آروم اشک میریخت و از اینکه تهیونگ هیچ کاری نمیکرد تا آرومش کنه، بیشتر ناراحت میشد.
یعنی عشق تهیونگ به ا.ت الکی بوده؟ میخواسته فقط ازش سواستفاده کنه و بعد ولش کنه؟ یا فقط الان نمیدونست باید چیکار کنه؟
_چرا گریه میکنی؟
+چون... هق... یاد خوابم افتادم... هق... یه لحظه تصور... هق... تصور کردم واقعی باشه... هق هق... اون وقت منم خودمو دار میزدم... هق...
_اون فقط یه خواب بود... من خوبم.
+میدونم خوبی... میدونم...
_پس چرا داری گریه میکنی؟
+بیخیال... صبحونه چی میخوای؟
_جواب سوال منو بده چرا گریه میکردی؟
+*لبخند تلخ*من نودل میخورم تو چی؟... عام از اونجایی که عاشق قهوه ای... برات قهوه میزازم با کیک شکلاتی...
بعدش بدون هیچ حرف دیگه ای اتاق رو ترک کرد و به سمت آشپز خونه رفت.
"اون حتما منو دوست داره... آره من مطمئنم درمورد حسش بهم دروغ نگفته... فقط الان بی حوصلس یا شاید حوصله ی منو نداره... مثبت فکر کن ا.ت..."
همینطور که با خودش حرف میزد، صبحونه رو درست میکردو میز رو هم میچید. وقتی میز صبحانه کامل شد، تهیونگ رو صدا زد ولی نه تهیونگ رو دید و نه صدایی ازش شنید. دوباره صداش زد ولی دوباره هم جوابی نشنید. یاد خوابش افتاد و خیلی سریع خودشو به اتاق رسوند ولی هیچ چیزی نبود. همون لحظه صدایی پشت سرش شنید که باعث شد با همون صورت خیس از اشک، برگرده.
_مشکلی پیش اومده؟
وقتی تونست صاحب صدارو شناسایی کنه محکم بغلش کرد. تهیونگ هم اونو بغل کرد و موهاشو بوسید.
_چاگیا ببخشید... دوباره باعث شدم نگران بشی.
+هق... خیلی بدی... هق...*مظلوم*
قندی که توی دل تهیونگ آب شده بود، از هزار تا کله قند هم بیشتر بود! ا.ت رو بیشتر به خودش فشار داد و کاری کرد ضربان قلبش به دخترک روبروش آرامش بده... بعد از هول و هوش شش/هفت دیقه گریه کردنِ ا.ت، تهیونگ اونو براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق رفت. اونو روی تخت گذاشت و روی بدنش دراز کشید(روش خیمه زد) سرشو گذاشت روی سینه ی ا.تو چشماشو بست. ا.ت هم که کمی از حرکات تهیونگ تعجب کرده بود، با یه دستش اشکاشو پاک کرد و پاهاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد. دستشو داخل موهای تهیونگ فرو کرد و سر اونو بیشتر به سینش فشار داد. نمیدونن کی یا چجوری ولی انقدر خسته و بی حوصله بودند که در همون پوزیشن خوابشون برد. بعد از یک ساعت خوابیدن، ا.ت آروم آروم چشماشو باز کرد و تهیونگ رو روی خودش دید. سرش که روی سینش بود رو آروم آروم نوازش کرد و با صدایی آمیخته به محبت، اونو صداش کرد.
+ببری خان... ببری خان... پاشو.
_هوممم*خوابالو*
+*ریز خندیدن*پاشو از روم...
_*سرشو بیشتر به سینش فشار میده*ععههههه ولم کن... بالش به این گرم و نرمی دارم بعد نخوابم؟ ولم کن بزار بخوابم....
+یا پا میشی... یا... تنبیهت میکنم!
_تو میخوای منو تنبیه کنی؟
+بله... یعنی... ممکنه بکنم.
بعد از کمی فشار اوردن تهیونگ به ا.ت، نفس ا.ت گرفت و شروع به سرفه کردن کرد. تهیونگ هم وقتی حال اونو دید، از روش پا شد و با نگرانی به چشمای ا.ت نگاه کرد.
_چاگیا... خوبی؟ببخشید...
+*اهم یعنی صدای سرفه*اهم... نه خوبم... اهم اهم اهم... فقط... اهم...
_فقط چی؟
+هیچی... میخواستم بگم همش نقشه بود تا از روم پاشی*خندیدن*
_*پوکر فیس*
+چیه خب داشتم له میشدم زیرت...
بعدش ا.ت متوجه ی سوتی ای که داده بود شد و جلوی دهنشو گرفت.
+چیزه یعنی منظورم اینه که... میای بریم صبحانه بخوریم؟
_*جر خوردن از خنده*
+*خندیدن *کوفت... خب سوتی بود...
+آره من مقصرم... مقصرم چون عاشقت شدم... حالا اگه میخوای برم خودمو بکشم تا برگردیم به گذشته... هوم؟ اینجوری بهتر نیست؟
_ا.ت...
+یا یه فکر بهتر... من از اینجا میرم! اون موقع نیازی به خون و خونریزی هم نمیشه... چطوره؟
_لطفا به حرفام گوش کن*عصبی*
+*عصبی*آقای کیم من حرفاتونو شنیدم... یعنی حرف های دلتون رو...
_ا.ت اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی...
+میکُشیم؟
_نه... تنبیهت میکنم!
با کلمه ی تنبیه، ا.ت از انقدر بی شرمی تهیونگ، خجالت کشید و سرشو انداخت پایین...
_لطفا... به حرفام... گوش کن! بعد اگه خواستی باهم خودکشی میکنیم و برمیگردیم به گذشته! خب؟
+ب... ب... باشه.
_چرا... لکنت گرفتی؟
+مهم... مهم نیست.
_ا.ت... به چشمام نگاه کن.
+چ... چ... چی؟ چرا؟
_به چشمام نگاه کن*عصبی و جدی*
ا.ت سرشو اورد بالا و به چشمای تهیونگ خیره شد. ناگهان به یاد خوابی بدی که دیده بود افتاد. اشک توی چشماش حلقه زد و دوباره سرشو گرفت پایین. آروم آروم اشک میریخت و از اینکه تهیونگ هیچ کاری نمیکرد تا آرومش کنه، بیشتر ناراحت میشد.
یعنی عشق تهیونگ به ا.ت الکی بوده؟ میخواسته فقط ازش سواستفاده کنه و بعد ولش کنه؟ یا فقط الان نمیدونست باید چیکار کنه؟
_چرا گریه میکنی؟
+چون... هق... یاد خوابم افتادم... هق... یه لحظه تصور... هق... تصور کردم واقعی باشه... هق هق... اون وقت منم خودمو دار میزدم... هق...
_اون فقط یه خواب بود... من خوبم.
+میدونم خوبی... میدونم...
_پس چرا داری گریه میکنی؟
+بیخیال... صبحونه چی میخوای؟
_جواب سوال منو بده چرا گریه میکردی؟
+*لبخند تلخ*من نودل میخورم تو چی؟... عام از اونجایی که عاشق قهوه ای... برات قهوه میزازم با کیک شکلاتی...
بعدش بدون هیچ حرف دیگه ای اتاق رو ترک کرد و به سمت آشپز خونه رفت.
"اون حتما منو دوست داره... آره من مطمئنم درمورد حسش بهم دروغ نگفته... فقط الان بی حوصلس یا شاید حوصله ی منو نداره... مثبت فکر کن ا.ت..."
همینطور که با خودش حرف میزد، صبحونه رو درست میکردو میز رو هم میچید. وقتی میز صبحانه کامل شد، تهیونگ رو صدا زد ولی نه تهیونگ رو دید و نه صدایی ازش شنید. دوباره صداش زد ولی دوباره هم جوابی نشنید. یاد خوابش افتاد و خیلی سریع خودشو به اتاق رسوند ولی هیچ چیزی نبود. همون لحظه صدایی پشت سرش شنید که باعث شد با همون صورت خیس از اشک، برگرده.
_مشکلی پیش اومده؟
وقتی تونست صاحب صدارو شناسایی کنه محکم بغلش کرد. تهیونگ هم اونو بغل کرد و موهاشو بوسید.
_چاگیا ببخشید... دوباره باعث شدم نگران بشی.
+هق... خیلی بدی... هق...*مظلوم*
قندی که توی دل تهیونگ آب شده بود، از هزار تا کله قند هم بیشتر بود! ا.ت رو بیشتر به خودش فشار داد و کاری کرد ضربان قلبش به دخترک روبروش آرامش بده... بعد از هول و هوش شش/هفت دیقه گریه کردنِ ا.ت، تهیونگ اونو براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق رفت. اونو روی تخت گذاشت و روی بدنش دراز کشید(روش خیمه زد) سرشو گذاشت روی سینه ی ا.تو چشماشو بست. ا.ت هم که کمی از حرکات تهیونگ تعجب کرده بود، با یه دستش اشکاشو پاک کرد و پاهاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد. دستشو داخل موهای تهیونگ فرو کرد و سر اونو بیشتر به سینش فشار داد. نمیدونن کی یا چجوری ولی انقدر خسته و بی حوصله بودند که در همون پوزیشن خوابشون برد. بعد از یک ساعت خوابیدن، ا.ت آروم آروم چشماشو باز کرد و تهیونگ رو روی خودش دید. سرش که روی سینش بود رو آروم آروم نوازش کرد و با صدایی آمیخته به محبت، اونو صداش کرد.
+ببری خان... ببری خان... پاشو.
_هوممم*خوابالو*
+*ریز خندیدن*پاشو از روم...
_*سرشو بیشتر به سینش فشار میده*ععههههه ولم کن... بالش به این گرم و نرمی دارم بعد نخوابم؟ ولم کن بزار بخوابم....
+یا پا میشی... یا... تنبیهت میکنم!
_تو میخوای منو تنبیه کنی؟
+بله... یعنی... ممکنه بکنم.
بعد از کمی فشار اوردن تهیونگ به ا.ت، نفس ا.ت گرفت و شروع به سرفه کردن کرد. تهیونگ هم وقتی حال اونو دید، از روش پا شد و با نگرانی به چشمای ا.ت نگاه کرد.
_چاگیا... خوبی؟ببخشید...
+*اهم یعنی صدای سرفه*اهم... نه خوبم... اهم اهم اهم... فقط... اهم...
_فقط چی؟
+هیچی... میخواستم بگم همش نقشه بود تا از روم پاشی*خندیدن*
_*پوکر فیس*
+چیه خب داشتم له میشدم زیرت...
بعدش ا.ت متوجه ی سوتی ای که داده بود شد و جلوی دهنشو گرفت.
+چیزه یعنی منظورم اینه که... میای بریم صبحانه بخوریم؟
_*جر خوردن از خنده*
+*خندیدن *کوفت... خب سوتی بود...
۹.۶k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.