دزیره ویکوک
آهی کشید و با لبخند سرش رو به تایید تکون داد:
_ میدونی نامجونا... بعضی وقتا... احساس عجیبی دارم... من
شغلی رو دارم که دوس دارم... همسری دارم که دیوونه اشم...
دختر یک ماهه ای که میپرستم... چهار ماه دیگه رسما سی و
هفت سالم میشه و باعث میشه از خودم بپرسم... من لیاقت این
زندگی رو دارم؟
نامجون پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
_ تو... بهترین و قوی ترین مردی هستی که توی زندگیم
دیدم... انسانی که همه دوسش دارن... من به چشم دیدم که
چقدر همه ستایشت میکنن...و این یعنی لیاقتت بیشتر از همه
ی اینهاست...
از سر خجالت نرم خندید و به چشمهای نامجون زل زد:
_ تو خیلی خوبی نامجونا...
نامجون با شیطنت ابرویی باال انداخت و گفت:
_ خب... از آچا برام بگو... حسش چطوره؟
با به یاد آوردن چهره ی معصوم و کوچکش، گرمایی رو توی
قلبش احساس کرد:
_ خب اون... مثل لمس کردن آسمونه... مثل یه شبنم لطیف و
زیباست... خیلی شبیه مادرشه... مثل یه فرشته.
_ فکر کنم همین االن دلم خواست ازدواج کنم.
تهیونگ به حرف نامجون خندید و گفت:
_ چه خبر از خودت؟ رابطه ات با مینا چطوره؟
_ راستش دیشب باهاش حرف زدم... به خاطر اینکه نتونسته
بودم برم سر قرار عصبانی بود... دعوای بدی داشتیم که تهش
به قهر ختم شد... شب هم که برگشتم به خونم، پیغامگیرم یه
پیام از طرفش بهم داد... ازم خواست جدا شیم...
تهیونگ آهی کشید و در حالی که سرش رو به چپ و راست
تکون میداد، گفت:
_ آدمش و پیدا میکنی نامجونا... به زودی پیدا میشه، حسش
میکنم... اگه سویون خواهر داشت بهت معرفیش میکردم
جمله ی آخرش رو با خنده گفت و مقداری از چایش رو
نوشید.
_ فعال که یه برادر غد و یکدنده داره... درست نمیگم؟
_ جونگکوک از من عصبانیه... اون تو این ده سال سویون و
بارها دیده... اما هیچوقت بهش اجازه نداده عکسی ازش به
خونمون بیاد... برادر زنم و ده ساله ندیدم... عجیب نیست؟ تنها
دلیلش اینه که من باعث رفتنش از کره بودم...
_ اون توی مدرسه اش حیف میشد تو بهترین کار و کردی...
درضمن تو فقط به پدرش پیشنهاد دادی که اسمش رو ثبت
نام کنه... ممکن بود قبول نشه.
به سمت میز اومد و خواست حرفی بزنه که یکی از سرباز ها با
شتاب وارد اتاقش شد:
_ قربان...
در حالی که به سختی نفس میکشید با ترس قدمی به جلو
گذاشت، نامجون از جاش بلند شد و منتظر نگاهش کرد:
ق...قربان بهمون گزارش یه تصادف و دادن... هر دو سر
نشین فوت شدن.
تهیونگ یکی از ابروهاش رو باال داد و فالکس چای رو برداشت،
لیوانی رو برای نامجون پر کرد و گفت:
_ متاسفم... ولی من تصادفا رو برسی نمیکنم به سرگرد چویی
بگو...
نامجون که از اشتباه سرباز تعجب کرده بود با خنده نگاهش
کرد:
_ اینجا بخش تجسسه ستوان.
سرباز جوان آب دهانش رو قورت داد و در حالی که صداش
میلرزید، گفت:
_ میدونی نامجونا... بعضی وقتا... احساس عجیبی دارم... من
شغلی رو دارم که دوس دارم... همسری دارم که دیوونه اشم...
دختر یک ماهه ای که میپرستم... چهار ماه دیگه رسما سی و
هفت سالم میشه و باعث میشه از خودم بپرسم... من لیاقت این
زندگی رو دارم؟
نامجون پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
_ تو... بهترین و قوی ترین مردی هستی که توی زندگیم
دیدم... انسانی که همه دوسش دارن... من به چشم دیدم که
چقدر همه ستایشت میکنن...و این یعنی لیاقتت بیشتر از همه
ی اینهاست...
از سر خجالت نرم خندید و به چشمهای نامجون زل زد:
_ تو خیلی خوبی نامجونا...
نامجون با شیطنت ابرویی باال انداخت و گفت:
_ خب... از آچا برام بگو... حسش چطوره؟
با به یاد آوردن چهره ی معصوم و کوچکش، گرمایی رو توی
قلبش احساس کرد:
_ خب اون... مثل لمس کردن آسمونه... مثل یه شبنم لطیف و
زیباست... خیلی شبیه مادرشه... مثل یه فرشته.
_ فکر کنم همین االن دلم خواست ازدواج کنم.
تهیونگ به حرف نامجون خندید و گفت:
_ چه خبر از خودت؟ رابطه ات با مینا چطوره؟
_ راستش دیشب باهاش حرف زدم... به خاطر اینکه نتونسته
بودم برم سر قرار عصبانی بود... دعوای بدی داشتیم که تهش
به قهر ختم شد... شب هم که برگشتم به خونم، پیغامگیرم یه
پیام از طرفش بهم داد... ازم خواست جدا شیم...
تهیونگ آهی کشید و در حالی که سرش رو به چپ و راست
تکون میداد، گفت:
_ آدمش و پیدا میکنی نامجونا... به زودی پیدا میشه، حسش
میکنم... اگه سویون خواهر داشت بهت معرفیش میکردم
جمله ی آخرش رو با خنده گفت و مقداری از چایش رو
نوشید.
_ فعال که یه برادر غد و یکدنده داره... درست نمیگم؟
_ جونگکوک از من عصبانیه... اون تو این ده سال سویون و
بارها دیده... اما هیچوقت بهش اجازه نداده عکسی ازش به
خونمون بیاد... برادر زنم و ده ساله ندیدم... عجیب نیست؟ تنها
دلیلش اینه که من باعث رفتنش از کره بودم...
_ اون توی مدرسه اش حیف میشد تو بهترین کار و کردی...
درضمن تو فقط به پدرش پیشنهاد دادی که اسمش رو ثبت
نام کنه... ممکن بود قبول نشه.
به سمت میز اومد و خواست حرفی بزنه که یکی از سرباز ها با
شتاب وارد اتاقش شد:
_ قربان...
در حالی که به سختی نفس میکشید با ترس قدمی به جلو
گذاشت، نامجون از جاش بلند شد و منتظر نگاهش کرد:
ق...قربان بهمون گزارش یه تصادف و دادن... هر دو سر
نشین فوت شدن.
تهیونگ یکی از ابروهاش رو باال داد و فالکس چای رو برداشت،
لیوانی رو برای نامجون پر کرد و گفت:
_ متاسفم... ولی من تصادفا رو برسی نمیکنم به سرگرد چویی
بگو...
نامجون که از اشتباه سرباز تعجب کرده بود با خنده نگاهش
کرد:
_ اینجا بخش تجسسه ستوان.
سرباز جوان آب دهانش رو قورت داد و در حالی که صداش
میلرزید، گفت:
۳.۹k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.