وقتی مریض شده بودی...
.
بزاق دهنت رو با سوزش سخت و دردناک گلوت ، قورت دادی و نفس عمیقت رو از سر درد شدید پهلو ها و کلیه هات ، بیرون فرستادی..
بدنت مثل یک تنه ی پوسیده شده بود..هر تکون کوچیک مساوی بود با یک موجی از درد توی ناحیه های مختلف از بدنت
به قول خودت یک سرماخوردگی ساده بود ولی خب هشت تا پسر هم خونه ات به هیچ عنوان همچین چیزی رو قرار نبود باور کنن ، پس تورو هر طور شده بود به دکتر بردن و تشخص دکتر هم از شدت بدشانسی تو یک آنفلوآنزا ی خطرناک بود..چیزی که به استراحت خیلی زیاد با مصرف دارو های مخصوص خودش ، نیاز داشت
نفس داغت رو بیرون دادی
صدای باز شدن آروم در اتاقت ، توی اتاق پیچید
میدونستی یکی از پسرا باید باشه پس به خودت زحمتی ندادی تا دقیقا بفهمی کیه اما همون لحظه صدای قدمای چند نفر رو به سمت تختت حس کردی...
پلکاتو از ضعف رو هم گذاشتی و گردنت به سمت در ورودی چرخوندی و بعد از یک پلک طولانی برای رفع خستگی چشمات...بلاخره مژه هات رو فاصله دادی و چشمات رو باز کردی
با دیدن هشت تا پسر..متعجب شدی ، هر چند صورت مریض گونه ات احساساتت رو درست نشون نمیداد
+ آه..اینجا چیکار میکنین؟..میخواین همتون مریض بشین؟
هیچ کدومشون به حرفت اعتنایی نکردن
هان اولین کسی بود که بهت نزدیک شد و تبت رو چک کرد..
هان : دارو هات رو باز نخوردی ؟
+ مگه شما میزارید من بین دارو هام وقفه بیوفته ؟
چان با یک لیوان آب داغ به سمتت اومد و کنار جسمت لبه ی تخت نشست
هیون و هان هم بهت کمک کردن تا بتونی از حالت دراز کشیده در بیای و روی تخت بشینی
چان لیوان رو به همراه قرص ها به لبات نزدیک کرد
چان : یالا دختر
+ آه..نه..چان لطفاً..گفتم نمیخوام
چان : هی..نمیخوای خوب بشی ؟..زود باش منو ناراحت نکن
با چشم هایی که التماس ازشون میبارید ،بهت خیره شد که پوفی کشیدی و نفسی برای نشونه ی تسلیم شدنت ، بیرون فرستادی
لبات رو آروم از هم فاصله دادی که لبخند روی لباش پر رنگ شد و قرص رو بین لبات گذاشت و بعد به گرفتن شونه ات ، بهت توی خوردن آب کمک کرد..
+ آه..ممنون..
به بقیه پسرا که دور تخت جمع شده بودن و با نگرانی بهت نگاه میکردن، چشم دوختی
+ شماها کار ندارین؟
سونگمین: تنها کارمون الان شده مراقب از شما..این پیر مرد کافی بود تو گروه حالا یک پیر زن هم اضافه شده
+ هی..
با حالتی بی حال ناله کردی
+ از این شوخیا نکن..میدونی که الان مریضم و نمیتونم دور خونه دنبالت بیوفتم
صدای خنده ی پسرا از لحن کیوت و بی انرژیت ، کل فضا رو گرفت که حتی لبخند بزرگی روی لب های خشک تو آورد
بزاق دهنت رو با سوزش سخت و دردناک گلوت ، قورت دادی و نفس عمیقت رو از سر درد شدید پهلو ها و کلیه هات ، بیرون فرستادی..
بدنت مثل یک تنه ی پوسیده شده بود..هر تکون کوچیک مساوی بود با یک موجی از درد توی ناحیه های مختلف از بدنت
به قول خودت یک سرماخوردگی ساده بود ولی خب هشت تا پسر هم خونه ات به هیچ عنوان همچین چیزی رو قرار نبود باور کنن ، پس تورو هر طور شده بود به دکتر بردن و تشخص دکتر هم از شدت بدشانسی تو یک آنفلوآنزا ی خطرناک بود..چیزی که به استراحت خیلی زیاد با مصرف دارو های مخصوص خودش ، نیاز داشت
نفس داغت رو بیرون دادی
صدای باز شدن آروم در اتاقت ، توی اتاق پیچید
میدونستی یکی از پسرا باید باشه پس به خودت زحمتی ندادی تا دقیقا بفهمی کیه اما همون لحظه صدای قدمای چند نفر رو به سمت تختت حس کردی...
پلکاتو از ضعف رو هم گذاشتی و گردنت به سمت در ورودی چرخوندی و بعد از یک پلک طولانی برای رفع خستگی چشمات...بلاخره مژه هات رو فاصله دادی و چشمات رو باز کردی
با دیدن هشت تا پسر..متعجب شدی ، هر چند صورت مریض گونه ات احساساتت رو درست نشون نمیداد
+ آه..اینجا چیکار میکنین؟..میخواین همتون مریض بشین؟
هیچ کدومشون به حرفت اعتنایی نکردن
هان اولین کسی بود که بهت نزدیک شد و تبت رو چک کرد..
هان : دارو هات رو باز نخوردی ؟
+ مگه شما میزارید من بین دارو هام وقفه بیوفته ؟
چان با یک لیوان آب داغ به سمتت اومد و کنار جسمت لبه ی تخت نشست
هیون و هان هم بهت کمک کردن تا بتونی از حالت دراز کشیده در بیای و روی تخت بشینی
چان لیوان رو به همراه قرص ها به لبات نزدیک کرد
چان : یالا دختر
+ آه..نه..چان لطفاً..گفتم نمیخوام
چان : هی..نمیخوای خوب بشی ؟..زود باش منو ناراحت نکن
با چشم هایی که التماس ازشون میبارید ،بهت خیره شد که پوفی کشیدی و نفسی برای نشونه ی تسلیم شدنت ، بیرون فرستادی
لبات رو آروم از هم فاصله دادی که لبخند روی لباش پر رنگ شد و قرص رو بین لبات گذاشت و بعد به گرفتن شونه ات ، بهت توی خوردن آب کمک کرد..
+ آه..ممنون..
به بقیه پسرا که دور تخت جمع شده بودن و با نگرانی بهت نگاه میکردن، چشم دوختی
+ شماها کار ندارین؟
سونگمین: تنها کارمون الان شده مراقب از شما..این پیر مرد کافی بود تو گروه حالا یک پیر زن هم اضافه شده
+ هی..
با حالتی بی حال ناله کردی
+ از این شوخیا نکن..میدونی که الان مریضم و نمیتونم دور خونه دنبالت بیوفتم
صدای خنده ی پسرا از لحن کیوت و بی انرژیت ، کل فضا رو گرفت که حتی لبخند بزرگی روی لب های خشک تو آورد
۹.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.