خونه جدید مبارک .پارت 28
بعد کلی آب بازی (یکم 🤏عشق بازی )
به سمت ساحل مسابقه دادیم .
نشستیم رو شن ها و غروب رو تماشا می کردیم و می خندیدم ،به خاطر باد خیلی سرودمون بود ولی حالیمون نبود.
از جیمین پرسیدم .پرنده سیاه کیه؟
یهو قیافه ی جیمین جوری شد که انگار تمام شادی اش رو با جارو برقی کشیدن .
نفس عمیقی کشید و به افق خیره شد .
جیمن: باید قبلا بهت می گفتم .
درست یه قرن پیش بود .
من یه نوجوون خیلی جذاب بودم و بسیار لجباز بودم ( الانم هستی )
ولی دیگه باید می رفتم سربازی ،کلی راه امتحان کردم ولی نشد از زیرش در برم .
فرمانده ی ما یه زن بسیار قوی و زیبا با موهای سیاه پر کلاغی بود . بد جوری روش کراش زدی بودم.
بد جوری عاشقش شده بودم .
یه مدت زیر نظرش گرفتم .
هر لحظه بیشتر دیوونه اش می شدم.
دیگه نمی تونستم تحمل کنم رفتم و بهش در خواست دادم .
یه نامه رو زیر بالشش گذاشتم .( راه رمانتیک تری نبود؟)
به من گفت بمونم .
یه سیلی خیلی محکم بهم زد و بهم گفت من هرگز با موجودی مثل تو قرار نمی زارم .تو حتی آدمم نیستی .
قلبم به بادکنک پر از خونی که ترکیده بود تبدیل شد .
شبش نمی تونستم بخوابم .،حس می کردم اون باید مال من می شد .یواشکی شب برگشتم خونه و ازتوی کتابخونه ام یه کتاب معجون سازی برداشتم و معجون عشق ساختم
ریختم توی یه عطر فرانسوی معروف .
و هدیه اش دادم به اون دختره
کم کم دیدم ،عاشقم شده .
یواشکی وقتی کسی حواسش نبود می یومدم پیشش .
وقتی نازش می دادم بهش می گفتم پرنده سیاه.
و با هم قرار می زاریم. خیلی قشنگ بود .
ما بعدش جنگ شد و مجبور شدیم بریم جنگ .
وقتی یه سرباز به ما خیانت کرده بود و می خواست منو بکشه
اون منو نجات داد ولی خودش تیر خورد و تو قبلم مرد ، بعد ها فهمیدم اون اصلا اون عطر رو دوست نداشته
سرم روگذاشتم رو شونه جیمین .و عشقش واقعی بود.
اون یه زخم عمیق تو قلبمه
نفس عمیقی کشیدم .دلم به حال جیمین سوخت .
جیمین یه زیر انداز با قدرتهاش برام ظاهر کرد .
دراز کشیدیم من خیلی خوابم میومد
گفتم: من خیلی خوابم میاد میشه یه چرت بزنم بعد بریم خونه؟
جیمین ،باشه ،من حواسم بهت هست .نفهمیدم منظورش چیه.
خیلی هم بهش فکر نکردم و راحت خوابیدم .
دوباره اون خواب لعنتی ،اون دریاچه ی مزخرف .
یکی صدام کرد ،اینجا بود ترسیدم ،چون اون صدای من نبود ،یه چیزی عوض شده بود .
یه چیزی قل خورد و خورد به پام روم رو برگردوندم و پایین رو نگاه کردم .
اون سر من نبود ،سر جیمین بود
جیمین با ترس : ف..ف..فرار کن .
دوباره بیدار شدم تو تختم .همچین مثل قبلی بود .این دفعه دیگه نمی ترسیدم .چون دیگه فهمیده بودم این یه خوابه.
سعی می کردم نترسم ولی واقعا بد بود .
یع دستی رو رو بدنم حس کردم .بزرگ و استخونی بود .عادی نبود .
فکر می کردم فقط می خواد زخمیم کنه ولی اون می خواد پیشرفت کنه
به سمت ساحل مسابقه دادیم .
نشستیم رو شن ها و غروب رو تماشا می کردیم و می خندیدم ،به خاطر باد خیلی سرودمون بود ولی حالیمون نبود.
از جیمین پرسیدم .پرنده سیاه کیه؟
یهو قیافه ی جیمین جوری شد که انگار تمام شادی اش رو با جارو برقی کشیدن .
نفس عمیقی کشید و به افق خیره شد .
جیمن: باید قبلا بهت می گفتم .
درست یه قرن پیش بود .
من یه نوجوون خیلی جذاب بودم و بسیار لجباز بودم ( الانم هستی )
ولی دیگه باید می رفتم سربازی ،کلی راه امتحان کردم ولی نشد از زیرش در برم .
فرمانده ی ما یه زن بسیار قوی و زیبا با موهای سیاه پر کلاغی بود . بد جوری روش کراش زدی بودم.
بد جوری عاشقش شده بودم .
یه مدت زیر نظرش گرفتم .
هر لحظه بیشتر دیوونه اش می شدم.
دیگه نمی تونستم تحمل کنم رفتم و بهش در خواست دادم .
یه نامه رو زیر بالشش گذاشتم .( راه رمانتیک تری نبود؟)
به من گفت بمونم .
یه سیلی خیلی محکم بهم زد و بهم گفت من هرگز با موجودی مثل تو قرار نمی زارم .تو حتی آدمم نیستی .
قلبم به بادکنک پر از خونی که ترکیده بود تبدیل شد .
شبش نمی تونستم بخوابم .،حس می کردم اون باید مال من می شد .یواشکی شب برگشتم خونه و ازتوی کتابخونه ام یه کتاب معجون سازی برداشتم و معجون عشق ساختم
ریختم توی یه عطر فرانسوی معروف .
و هدیه اش دادم به اون دختره
کم کم دیدم ،عاشقم شده .
یواشکی وقتی کسی حواسش نبود می یومدم پیشش .
وقتی نازش می دادم بهش می گفتم پرنده سیاه.
و با هم قرار می زاریم. خیلی قشنگ بود .
ما بعدش جنگ شد و مجبور شدیم بریم جنگ .
وقتی یه سرباز به ما خیانت کرده بود و می خواست منو بکشه
اون منو نجات داد ولی خودش تیر خورد و تو قبلم مرد ، بعد ها فهمیدم اون اصلا اون عطر رو دوست نداشته
سرم روگذاشتم رو شونه جیمین .و عشقش واقعی بود.
اون یه زخم عمیق تو قلبمه
نفس عمیقی کشیدم .دلم به حال جیمین سوخت .
جیمین یه زیر انداز با قدرتهاش برام ظاهر کرد .
دراز کشیدیم من خیلی خوابم میومد
گفتم: من خیلی خوابم میاد میشه یه چرت بزنم بعد بریم خونه؟
جیمین ،باشه ،من حواسم بهت هست .نفهمیدم منظورش چیه.
خیلی هم بهش فکر نکردم و راحت خوابیدم .
دوباره اون خواب لعنتی ،اون دریاچه ی مزخرف .
یکی صدام کرد ،اینجا بود ترسیدم ،چون اون صدای من نبود ،یه چیزی عوض شده بود .
یه چیزی قل خورد و خورد به پام روم رو برگردوندم و پایین رو نگاه کردم .
اون سر من نبود ،سر جیمین بود
جیمین با ترس : ف..ف..فرار کن .
دوباره بیدار شدم تو تختم .همچین مثل قبلی بود .این دفعه دیگه نمی ترسیدم .چون دیگه فهمیده بودم این یه خوابه.
سعی می کردم نترسم ولی واقعا بد بود .
یع دستی رو رو بدنم حس کردم .بزرگ و استخونی بود .عادی نبود .
فکر می کردم فقط می خواد زخمیم کنه ولی اون می خواد پیشرفت کنه
۱۰.۲k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.