فیک:"بزار نجاتت بدم"۱۳
《علامت ها:
_ا.ت
×جونگ کوک》
(یک روز بعد حادسهی تیر اندازی)
×گفتم حرف بزن لعنتی! تا الان دوتا از انگشتاتو از دست دادی بست نیست؟
٪باور کنید من روحمم ازین موضوع خبر نداره!
×چرا انقدر پروریییی
"قربان...
×تو یکی چته از صبح قربان قربان مگه نمیبینی سرم با این کثافت سگ محل شلوغه؟
"در مورد خانم کیم خبر آوردم آخه...
جونگ کوک یهو آتیش تو چشاش خاموش شد و چاقوی خونیشو زمین انداخت
×چرا انقدر دیر پس...بنال
"قربان...دیروز دوباره به خانم کیم تیراندازی شده...
جونگ کوک خندهای عصبی کرد و یهو شروع کرد به دست زدن
×آفرین...آفرین...براوو! خیلی پیشرفت کردی! دفعهی قبل که هفت ساعت دیر تر بهم خبر دادی الانم بیست و چهار ساعت بعد! دست بزنید براش واقعا قابل تحسینه!
پسرک بدبخت و بیگناه با همون هشت تا انگشتی که توی دوتا دستش براش مونده بود از ترس جونگکوک خیلی محکم شروع به دست زدن کرد و با عربدهی چند دقیقه بعدش در کسری از ثانیه خفه شد
×توی عوضی...محکوم به مرگی!
٪قربان تورو خدا درک کنید! ازینجا تا سئول یه روز راهه!
×میخوای درکت کنم؟ باشه!
جونگ کوک اسلحه شو برداشت و وسط پیشونی زیردست بیمصرفش گذاشت
×میدونستی اگه خودت بخوای تا جهنم بری ممکنه هیچوقت نرسی؟ ولی من میتونم تو رو توی کمتر از چند ثانیه بهش برسونم!
٪نه نه خواهش میکنم قربان! اگه منو بکشید نمیتونم تحهیزات رفتنتونو حاضر کنم!
×احمق بی مصرف....تا وقتی که برات جایگزین پیدا کنم... اجازه داری زنده بمونی!
.
.
.
جونگ کوک بدون لحظهای درنگ به سمت ا.ت اومد و اونو توی بازو هاش فشرد
×عزیزم منو ببخش...حتما بهت سخت گذشته
ا.ت با دیدن جونگ کوک هق هق هاش به گریهای شدید تبدیل شد و لباس جونگ کوک رو توی مشتش فشرد
_خیلی سخت بود جونگ کوک... خیلی!
×واقعا متاسفم خیلی دیر رسیدم! ولی... شنیدم یکی بهت پیوند داده...اون کی بوده؟
ا.ت با شنید این حرف جوری بدتر از قبل شروع به داد و هوار کردن کرد و جونگ کوک مطمئن بود اون از حال میره...و این اتفاق هم افتاد....
.
.
.
계속
شرایط پارت بعد مثل همیشه نظرات ارزشمندتونه!
که توی نوشتن کلی کمکم میکنه♡
_ا.ت
×جونگ کوک》
(یک روز بعد حادسهی تیر اندازی)
×گفتم حرف بزن لعنتی! تا الان دوتا از انگشتاتو از دست دادی بست نیست؟
٪باور کنید من روحمم ازین موضوع خبر نداره!
×چرا انقدر پروریییی
"قربان...
×تو یکی چته از صبح قربان قربان مگه نمیبینی سرم با این کثافت سگ محل شلوغه؟
"در مورد خانم کیم خبر آوردم آخه...
جونگ کوک یهو آتیش تو چشاش خاموش شد و چاقوی خونیشو زمین انداخت
×چرا انقدر دیر پس...بنال
"قربان...دیروز دوباره به خانم کیم تیراندازی شده...
جونگ کوک خندهای عصبی کرد و یهو شروع کرد به دست زدن
×آفرین...آفرین...براوو! خیلی پیشرفت کردی! دفعهی قبل که هفت ساعت دیر تر بهم خبر دادی الانم بیست و چهار ساعت بعد! دست بزنید براش واقعا قابل تحسینه!
پسرک بدبخت و بیگناه با همون هشت تا انگشتی که توی دوتا دستش براش مونده بود از ترس جونگکوک خیلی محکم شروع به دست زدن کرد و با عربدهی چند دقیقه بعدش در کسری از ثانیه خفه شد
×توی عوضی...محکوم به مرگی!
٪قربان تورو خدا درک کنید! ازینجا تا سئول یه روز راهه!
×میخوای درکت کنم؟ باشه!
جونگ کوک اسلحه شو برداشت و وسط پیشونی زیردست بیمصرفش گذاشت
×میدونستی اگه خودت بخوای تا جهنم بری ممکنه هیچوقت نرسی؟ ولی من میتونم تو رو توی کمتر از چند ثانیه بهش برسونم!
٪نه نه خواهش میکنم قربان! اگه منو بکشید نمیتونم تحهیزات رفتنتونو حاضر کنم!
×احمق بی مصرف....تا وقتی که برات جایگزین پیدا کنم... اجازه داری زنده بمونی!
.
.
.
جونگ کوک بدون لحظهای درنگ به سمت ا.ت اومد و اونو توی بازو هاش فشرد
×عزیزم منو ببخش...حتما بهت سخت گذشته
ا.ت با دیدن جونگ کوک هق هق هاش به گریهای شدید تبدیل شد و لباس جونگ کوک رو توی مشتش فشرد
_خیلی سخت بود جونگ کوک... خیلی!
×واقعا متاسفم خیلی دیر رسیدم! ولی... شنیدم یکی بهت پیوند داده...اون کی بوده؟
ا.ت با شنید این حرف جوری بدتر از قبل شروع به داد و هوار کردن کرد و جونگ کوک مطمئن بود اون از حال میره...و این اتفاق هم افتاد....
.
.
.
계속
شرایط پارت بعد مثل همیشه نظرات ارزشمندتونه!
که توی نوشتن کلی کمکم میکنه♡
۴۴.۰k
۲۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.