"پشیمونم"p2
وقتش بود با مامانم صحبت کنم ؛ باید میگفتم یه مدتی نیستم اما دلهره داشتم نمیدونم برچی .. رفتم سمت در اتاق اومدم باز کنم که پشیمون شدم و رفتم رو تخت نشستم
_اما نه اینجوری نمیشه!
بلند شدم دوباره رفتم طرف در ، این دفعه اسمشو بلند صدا زدم مامان .. کسی که برای خوب کردنش نیمی از دنیا رو زیر پا گذاشته بودم و بعد در یک چشم به هم زدن دوباره برگشت به همون حالت.
از اتاقم خارج شدم جوابی از طرف مادرم نشنیده بودم یه نگاهی به سالن انداختم که دیدم رو مبل نشسته ، رفتم سمتش و کنارش نشستم.
سرش پایین بود و نگاهش به دستاش قفل بود ، داشت با انگشت هاش بازی میکرد .. صورت مامان داشت زیر بار احساسات میشکست ، ناامیدی رو توی صورت مامان دیده بودم.
دستامو به دستاش رسوندم و تو دستام قفل کردم و جوری که با ناراحتی نگاهش میکردم بلاخره دهن وا کردم
_مامان ، من یه مدتی نیستم ماموریت دارم .. اما زود به زود بهت سر میزنم باشه؟
جوابی نمیداد دوباره خواستم چیزی بگم که سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
_داهی کجاست؟..چرا برنمیگرده؟
بدون اینکه بغض کنم بی اختیار اشکم ریخت که سرمو خم کرد و اشکمو پاک کردم
_فکنم اگه کلا نباشمم فرقی نمیکنه(زیر لبی)
نگاهمو به مامانم قفل کردم
_برمیگرده!
_باور کن مامان منم خیلی دوست دارم برگرده!
بعدش از اونجا پاشدم .. حس پوچی داشتم انگار کلا من تو این خونه نقشی نداشتم.
به پرستار و خدمت کار ها همچی رو سپردم و کلی تاکید و تایید کردم و بعدش وسیله هامو برداشتم و رفتم طرف در.
در رو باز کردم هم خواستم خارج شم متوقف شدم سرجام واستادم و چرخیدم طرف مامانم .. بی اختیار با کلی حسرت داشتم نگاهش میکردم ک دیگه نتونستم و خارج شدم.
__
رفتم به آدرسی که درن برام فرستاده بود ، جلوی درش واستاده بودم .. عمارت به این بزرگی احتمالا یه خانواده بزرگ توش ساکنن!
وارد شدم که یه دختر جوون تقریبا تو سن های خودم اومد سمتم ، من حتی نمیدونستم برچی اینجام به عنوان چی اومدم ولی کاش چیز بدی نباشه.
_عا تو احتمالا ناهی هستی؟..خدمتکار جدید!
تا گفت خدمتکار درن رو تو ذهنم شستم گذاشتم کنار
_آره خودمم.
_خب خوش اومدی..اسم من سوهیه!
_خوشبختم.
سوهی اتاق و کار های عمارت رو بهم گفت ؛ یه روز حتی فکرشم نمیکردم کلفتی یکی دیگه رو بکنم.
تکیه داده بودم به کابینت ها که چرخیدم به طرف سوهی
_میگم اینجا فقط من و توییم؟
_آره ارباب جئون نیستن فردا شب میان ؛ اما برادرشون هستن ، ولی الان نیست.
_یعنی عمارت به این بزرگی فقط ۲ نفر زندگی میکنن؟
سری به عنوان آره بالا پایین کرد ؛ مغزم ۱۸۰ درجه تاب خورد .. خب این کارا چیه برای ۲ نفر عمارت به این بزرگی! یه خونه ۱۰۰ متری هم زیادیشون بود.
بعد منو ببین که فکر میکردم یه خانواده بزرگ اینجا ساکنن..افکارمو کنار زدم و رفتم تو عمارت یه چرخی بزنم الان موقعیت خوبی بود چون هیچکی نبود.
تو گوشه به گوشه عمارت قدم برمیداشتم ولی چیز مشکوک و عجیبی به چشم نمیخورد فقط کلی تابلو و مجسمه بودش که آدم های صد ساله هم تو خونشون نمیزارن.
_وای نکنه ارباب جئون پیرمرده!
از حرف خودم خندم گرفت و کلمهی "امکان نداره" رو تو ذهنم مرور کردم که چشمم به یه اتاق گوشه راهرو افتاد .. رفتم دستگیره درو گرفتم و کشیدم ولی باز نشد دوباره امتحان کردم بازم نتیجه فرقی نکرد که بیخیال شدم.
_احتمالا قفله.
رفتم تو اتاق و مشغول چیدن وسایلم شدم.
_اما نه اینجوری نمیشه!
بلند شدم دوباره رفتم طرف در ، این دفعه اسمشو بلند صدا زدم مامان .. کسی که برای خوب کردنش نیمی از دنیا رو زیر پا گذاشته بودم و بعد در یک چشم به هم زدن دوباره برگشت به همون حالت.
از اتاقم خارج شدم جوابی از طرف مادرم نشنیده بودم یه نگاهی به سالن انداختم که دیدم رو مبل نشسته ، رفتم سمتش و کنارش نشستم.
سرش پایین بود و نگاهش به دستاش قفل بود ، داشت با انگشت هاش بازی میکرد .. صورت مامان داشت زیر بار احساسات میشکست ، ناامیدی رو توی صورت مامان دیده بودم.
دستامو به دستاش رسوندم و تو دستام قفل کردم و جوری که با ناراحتی نگاهش میکردم بلاخره دهن وا کردم
_مامان ، من یه مدتی نیستم ماموریت دارم .. اما زود به زود بهت سر میزنم باشه؟
جوابی نمیداد دوباره خواستم چیزی بگم که سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
_داهی کجاست؟..چرا برنمیگرده؟
بدون اینکه بغض کنم بی اختیار اشکم ریخت که سرمو خم کرد و اشکمو پاک کردم
_فکنم اگه کلا نباشمم فرقی نمیکنه(زیر لبی)
نگاهمو به مامانم قفل کردم
_برمیگرده!
_باور کن مامان منم خیلی دوست دارم برگرده!
بعدش از اونجا پاشدم .. حس پوچی داشتم انگار کلا من تو این خونه نقشی نداشتم.
به پرستار و خدمت کار ها همچی رو سپردم و کلی تاکید و تایید کردم و بعدش وسیله هامو برداشتم و رفتم طرف در.
در رو باز کردم هم خواستم خارج شم متوقف شدم سرجام واستادم و چرخیدم طرف مامانم .. بی اختیار با کلی حسرت داشتم نگاهش میکردم ک دیگه نتونستم و خارج شدم.
__
رفتم به آدرسی که درن برام فرستاده بود ، جلوی درش واستاده بودم .. عمارت به این بزرگی احتمالا یه خانواده بزرگ توش ساکنن!
وارد شدم که یه دختر جوون تقریبا تو سن های خودم اومد سمتم ، من حتی نمیدونستم برچی اینجام به عنوان چی اومدم ولی کاش چیز بدی نباشه.
_عا تو احتمالا ناهی هستی؟..خدمتکار جدید!
تا گفت خدمتکار درن رو تو ذهنم شستم گذاشتم کنار
_آره خودمم.
_خب خوش اومدی..اسم من سوهیه!
_خوشبختم.
سوهی اتاق و کار های عمارت رو بهم گفت ؛ یه روز حتی فکرشم نمیکردم کلفتی یکی دیگه رو بکنم.
تکیه داده بودم به کابینت ها که چرخیدم به طرف سوهی
_میگم اینجا فقط من و توییم؟
_آره ارباب جئون نیستن فردا شب میان ؛ اما برادرشون هستن ، ولی الان نیست.
_یعنی عمارت به این بزرگی فقط ۲ نفر زندگی میکنن؟
سری به عنوان آره بالا پایین کرد ؛ مغزم ۱۸۰ درجه تاب خورد .. خب این کارا چیه برای ۲ نفر عمارت به این بزرگی! یه خونه ۱۰۰ متری هم زیادیشون بود.
بعد منو ببین که فکر میکردم یه خانواده بزرگ اینجا ساکنن..افکارمو کنار زدم و رفتم تو عمارت یه چرخی بزنم الان موقعیت خوبی بود چون هیچکی نبود.
تو گوشه به گوشه عمارت قدم برمیداشتم ولی چیز مشکوک و عجیبی به چشم نمیخورد فقط کلی تابلو و مجسمه بودش که آدم های صد ساله هم تو خونشون نمیزارن.
_وای نکنه ارباب جئون پیرمرده!
از حرف خودم خندم گرفت و کلمهی "امکان نداره" رو تو ذهنم مرور کردم که چشمم به یه اتاق گوشه راهرو افتاد .. رفتم دستگیره درو گرفتم و کشیدم ولی باز نشد دوباره امتحان کردم بازم نتیجه فرقی نکرد که بیخیال شدم.
_احتمالا قفله.
رفتم تو اتاق و مشغول چیدن وسایلم شدم.
۱۲.۱k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.