p33 بخاطر فالوورای عزیزم گزاشتم 👍
*فردا صبح*
مثل همیشه بیدار شدم دیدم تهیونگ نیستش...بدنم خیلی درد میکنه...حس میکنم سرم داره منفجر میشه...شاید به خاطر اینکه دیشب کنترلمو از دس دادم...رفتم جلو اینه ولی با دیدن چهره مث سگ ترسیدم...جیغی زدم که دیدم همه پسرا و جیوو ریختن تو اتاق
کوک : چی شدههههه
ات : صورتمو نگا کنننننن.
چشمم به طور کامل سیاه شده و فقد مردمک چشمم قرمز بود...رگامم برجسته شده و دندونای نیشم از چیزی که قبلا بودن خیلی خیلی بلند شدن
جیهوپ : یا خدا
جیمین : خیلی ترسناکه.
کوک : این طبیعیه یا نه؟
ات : به نامجون بگووووو*گریه*
کوک : متاسفانه نامجون واسه یه کاری رفته شهر
ات : تهیونگ؟
کوک : تهیونگم کار داشت از صبح بیرونه
ات : شبیه هیولاها شدم
جیوو : اشکال نداره...شاید بخاطر اینکه خون نخوردی.
ات : خون بدههه
کوک : پارچ خون تموم شده فقد برده ها موندن
از اتاق رفتم بیرون به سمت یکی از برده ها حمله کردم و دندونامو داخل گردنش فرو دادم...از شدت ترس حتی به کاری که دارم میکنم توجه نکردم...تا اخرین قطره ، خونشو خوردم. دندونامو از گردنش در اوردم..دیدم که مرده...
ات : یعنی اینقد وحشتناک شدم؟*بغض*
تهیونگ : من اومدم خونه....ا...ات حالت خوبه؟
تهیونگ اومد سمتم خواست بغلم کنه ولی پسش زدم
ات : بهم دست نزن! *داد*
تهیونگ :....
ات : دیگه خسته شدم...نمیتونم تحمل کنم...این زندگی نیس..این عذابه...هق..هق...چرا باید اینطوری بشم...گفتی منو کشوندی پیشت که ارامش داشته باشی...ولی به این فک نکردی بودن من اینجا عذابه...یه چیز دو چیز قابل تحمله...ولی من حتی نمیتونم به خودم نگام کنم...من دارم از خودم میترسم تهیونگ...میفهمی چی میگم*داد*
تهیونگ : چ..چرا یدفه اینطوری شدی
ات : حق ندارم به خاطر این عصبی باشم؟...هق..هق..من این زندگیو نمیخوام...من نمیخوام ومپایر باشم...میخوام به شکل قبلیم برگردم...شکلی که چهره عادی و چشمای عسلی داشته باشم...جایی که ادما ازم نترسن...جایی که همه غذا ها خوشمزه باشن...جایی که بتونم راحت دوستامو ملاقات کنم...جایی که...عین سگ هار وحشی نشم....هق..هق...جایی که بین ادما بخندم و رفت و امد داشته باشم خودمو تو یه عمارت زندانی نکنم...یه جا دور از ومپایرایی که برای رفع نیازشون ادما رو به محل زندگیشون بکشونن...من یه زندگی ساده میخوام...میخوام برگردم به دورانی که از کمخونی بیهوش میشدم...برگردم به دورانی که من و جیوو ، شین ، کیونگسو ، هانول، یونا و چایوون میرفتیم رستوران یا کافه...من اون زندگی رو میخوام...از ومپایرا متنفرم! هق..هق...
اشکام بند نمیومدن...میدونم حرفام به پسرا و به خصوص تهیونگ توهین امیز بود...ولی چیکار کنم....چیکار کنم...من هم به توجه نیاز دارم....نیاز دارم یکی درکم کنه که من همیشه شاد نیستم...منم دارم اذیت میشم...
بلند شدم و با دو از عمارت زدم بیرون...
مثل همیشه بیدار شدم دیدم تهیونگ نیستش...بدنم خیلی درد میکنه...حس میکنم سرم داره منفجر میشه...شاید به خاطر اینکه دیشب کنترلمو از دس دادم...رفتم جلو اینه ولی با دیدن چهره مث سگ ترسیدم...جیغی زدم که دیدم همه پسرا و جیوو ریختن تو اتاق
کوک : چی شدههههه
ات : صورتمو نگا کنننننن.
چشمم به طور کامل سیاه شده و فقد مردمک چشمم قرمز بود...رگامم برجسته شده و دندونای نیشم از چیزی که قبلا بودن خیلی خیلی بلند شدن
جیهوپ : یا خدا
جیمین : خیلی ترسناکه.
کوک : این طبیعیه یا نه؟
ات : به نامجون بگووووو*گریه*
کوک : متاسفانه نامجون واسه یه کاری رفته شهر
ات : تهیونگ؟
کوک : تهیونگم کار داشت از صبح بیرونه
ات : شبیه هیولاها شدم
جیوو : اشکال نداره...شاید بخاطر اینکه خون نخوردی.
ات : خون بدههه
کوک : پارچ خون تموم شده فقد برده ها موندن
از اتاق رفتم بیرون به سمت یکی از برده ها حمله کردم و دندونامو داخل گردنش فرو دادم...از شدت ترس حتی به کاری که دارم میکنم توجه نکردم...تا اخرین قطره ، خونشو خوردم. دندونامو از گردنش در اوردم..دیدم که مرده...
ات : یعنی اینقد وحشتناک شدم؟*بغض*
تهیونگ : من اومدم خونه....ا...ات حالت خوبه؟
تهیونگ اومد سمتم خواست بغلم کنه ولی پسش زدم
ات : بهم دست نزن! *داد*
تهیونگ :....
ات : دیگه خسته شدم...نمیتونم تحمل کنم...این زندگی نیس..این عذابه...هق..هق...چرا باید اینطوری بشم...گفتی منو کشوندی پیشت که ارامش داشته باشی...ولی به این فک نکردی بودن من اینجا عذابه...یه چیز دو چیز قابل تحمله...ولی من حتی نمیتونم به خودم نگام کنم...من دارم از خودم میترسم تهیونگ...میفهمی چی میگم*داد*
تهیونگ : چ..چرا یدفه اینطوری شدی
ات : حق ندارم به خاطر این عصبی باشم؟...هق..هق..من این زندگیو نمیخوام...من نمیخوام ومپایر باشم...میخوام به شکل قبلیم برگردم...شکلی که چهره عادی و چشمای عسلی داشته باشم...جایی که ادما ازم نترسن...جایی که همه غذا ها خوشمزه باشن...جایی که بتونم راحت دوستامو ملاقات کنم...جایی که...عین سگ هار وحشی نشم....هق..هق...جایی که بین ادما بخندم و رفت و امد داشته باشم خودمو تو یه عمارت زندانی نکنم...یه جا دور از ومپایرایی که برای رفع نیازشون ادما رو به محل زندگیشون بکشونن...من یه زندگی ساده میخوام...میخوام برگردم به دورانی که از کمخونی بیهوش میشدم...برگردم به دورانی که من و جیوو ، شین ، کیونگسو ، هانول، یونا و چایوون میرفتیم رستوران یا کافه...من اون زندگی رو میخوام...از ومپایرا متنفرم! هق..هق...
اشکام بند نمیومدن...میدونم حرفام به پسرا و به خصوص تهیونگ توهین امیز بود...ولی چیکار کنم....چیکار کنم...من هم به توجه نیاز دارم....نیاز دارم یکی درکم کنه که من همیشه شاد نیستم...منم دارم اذیت میشم...
بلند شدم و با دو از عمارت زدم بیرون...
۸۱.۸k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.