فیک جنون فصل ۲
پارت ۲۱☆☆☆☆☆☆
لحظه ای همه جا سکوت شد
حتی نمیتونستم صدای موج های ریز دریاچه هم بشنوم
فقط سکوت بود
سکوت
توی چشم هام رو اشک گرفت
نور چراغ هایی که روی آب دریاچه افتاده بود تار شد
روی گونم خیسی اشک رو حس کردم و بعد پوستم آروم از شوری قطره اشک جمع و کمی چروک شد طوری که فقط خودم حس میکردم
انگار تمام چیز های کوچیک رو یک اتفاق بزرگ میدیدم و حتی درباره اون قطره اشک هم فکر میکردم
میتونستم گرمای دست یونگیو پشت کمرم حس کنم
سوال ها ذهنم رو آشوب کردن
چرا این سکوت از بین نمیرفت؟
چرا نمیتونستم اشک های بیشتری بریزم ؟
چرا جیمین این هارو به من نگفته بود؟
چرا انقدر دیر؟
چرا حالا ؟
چرا حالا که باعث بشه بیشتر از خودم متنفر بشم؟
چرا امروز؟
چرا زود تر نه ؟
چرا همون شب که منو بوسید حرف هایی که توی چشمای خیسش قوطه ور بود رو نگفت؟
چرا سکوت کرد؟
چرا سکوت کرد که حالا من سکوتش رو بشنوم؟
سکوت جیمین خیلی درد ناک تر از چیزی بود که فکر میکردم
انگار روی قلبم رو خراش میداد
تمام سکوت هایی که جیمین در مقابل من کرده بود رو حالا میشنیدم
برای همین این سکوت توی سرم تمومی نداشت
سکوتی که از همون شب اول شروع شد
وقتی با سکوت نصفه شب توی حیاط آموزشگاه به من نگاه میکرد
ساعت ها وقتی من موقع ترمیم قلب شکستم با راه های اشتباه بودم اون تماشام میکرد
با سکوت
سکوتی پر از حرف، عشق و درد
دردی که حالا با تمام وجودم حس میکردم
با تک تک سلول هام درد عشق نیمه کاره جیمین رو حس میکردم
اون صبری که تمام این سال ها داشت رو حس میکردم
لبخند هایی رو که درد هاش رو میپشوند رو میدیدم
حالا اون ها رو میفهمم
با خوندن این نامه خنجر هایی بود که به قلبم خورده میشد
غمی که فرا تر از غم بود جلوی گریه هامو میگرفت
با کشیده شدن توی بغل یونگی باز هم به خودم نیومدم
از اطرافم با خبر بودم ولی باز چیزی نمیشنیدم
یونگی منو از بغل خودش بیرون کشید و روبروم داشت حرف میزد
من فقط میدیدم که دهنش تکون میخوره باز هم صداش رو نمیشنیدم
چرا نمیتونستم گریه کنم ؟
چرا این بار هزار کیلویی که توی این دو سال روی بدنم بود دیگه نیست؟
چرا انقدر سبکم که احساس میکنم اگه لبه های صندلی رو نگیرم به بالا میرم؟
قطره های اشک بی مقدمه شروع به ریختن کردن
خبر خوبی بود؟
اینکه گریه میکنم یعنی باعث میشه این سکوت دلگیر بشکنه؟
عجیب بود
ولی دیگه حس تقصیر کار بودن به گردن نداشتم
احساس نمیکردم که مقصر مرگ اون منم
تنها ناراحتیم این بود
چرا من عاشقش نبودم؟
چرا نتونستم اونقدر که اون پاکانه من رو میپرستید دوستش داشته باشم؟
چرا درون قلبم اونقدر جا نبود که جیمین رو بهش دعوت کنم؟
چرا خودم باعث شدم انقدر خونه قلبم کوچیک باشه؟
اونقدر که نتونم عشق پاک جیمین رو درونش راه بدم
قبول کردن اینکه جیمین خودکشی کرده کمی عجیب بود
پس بهتر بود به این چشم نگاهش نکنم
راستیتش حس آزادی میکردم
آزادیی که توی این همه سال به دلایل مختلف نداشتم
نامه جیمین مثل کلید تمام قفل هایی که گرفتارش شده بودم رو باز کرد
حالا آزاد بودم
آگاه بودم
حالا جواب سوالاتم رو میدونستم
کم کم صدای یونگی برام واضع شد
میتونستم اطراف رو ببینم
یونگی با نگرانی بهم نگاه میکرد و حرف های آرامش بخش میزد
واقعا؟
سکوت تموم شد؟
حالا تنها چیزی که میتونستم ببینم و بشنوم یونگی بود
جیمین من رو به خوب کسی سپرده بود
حالا میتونم راحت زندگی کنم
با آرامش برای اولین بار بعد سال ها نفس راحتی بکشم
لبخندی محو زدم و یونگی رو در آغوش کشیدم...
《پایان》
گایز بالاخره فیک جنون تموم شد ولی فعالیتهای من تموم نمیشه میخوام روی یه فیک دیگه کار کنم منتظر باشید
مرسی تا اینجا داستانم رو دنبال کردید و خوشحال میشم همتون یه نظر کلی درباره فیک جنون تو کامنتا بهم بگین و اگه از جایی از داستان خوشتون نیومد یا خیلی خوشتون اومد رو هم برام تو کامنتا بنویسین
مرسی فالو میکنین و من کامنتای قشنگتونو خیلی خیلی دوست دارم و همرو میخونم و جواب میدم
عاشقتونممممم
راستی تایپ mbti خودتونم تو کامنتا بگید کمی هم رو بشناسیم
لحظه ای همه جا سکوت شد
حتی نمیتونستم صدای موج های ریز دریاچه هم بشنوم
فقط سکوت بود
سکوت
توی چشم هام رو اشک گرفت
نور چراغ هایی که روی آب دریاچه افتاده بود تار شد
روی گونم خیسی اشک رو حس کردم و بعد پوستم آروم از شوری قطره اشک جمع و کمی چروک شد طوری که فقط خودم حس میکردم
انگار تمام چیز های کوچیک رو یک اتفاق بزرگ میدیدم و حتی درباره اون قطره اشک هم فکر میکردم
میتونستم گرمای دست یونگیو پشت کمرم حس کنم
سوال ها ذهنم رو آشوب کردن
چرا این سکوت از بین نمیرفت؟
چرا نمیتونستم اشک های بیشتری بریزم ؟
چرا جیمین این هارو به من نگفته بود؟
چرا انقدر دیر؟
چرا حالا ؟
چرا حالا که باعث بشه بیشتر از خودم متنفر بشم؟
چرا امروز؟
چرا زود تر نه ؟
چرا همون شب که منو بوسید حرف هایی که توی چشمای خیسش قوطه ور بود رو نگفت؟
چرا سکوت کرد؟
چرا سکوت کرد که حالا من سکوتش رو بشنوم؟
سکوت جیمین خیلی درد ناک تر از چیزی بود که فکر میکردم
انگار روی قلبم رو خراش میداد
تمام سکوت هایی که جیمین در مقابل من کرده بود رو حالا میشنیدم
برای همین این سکوت توی سرم تمومی نداشت
سکوتی که از همون شب اول شروع شد
وقتی با سکوت نصفه شب توی حیاط آموزشگاه به من نگاه میکرد
ساعت ها وقتی من موقع ترمیم قلب شکستم با راه های اشتباه بودم اون تماشام میکرد
با سکوت
سکوتی پر از حرف، عشق و درد
دردی که حالا با تمام وجودم حس میکردم
با تک تک سلول هام درد عشق نیمه کاره جیمین رو حس میکردم
اون صبری که تمام این سال ها داشت رو حس میکردم
لبخند هایی رو که درد هاش رو میپشوند رو میدیدم
حالا اون ها رو میفهمم
با خوندن این نامه خنجر هایی بود که به قلبم خورده میشد
غمی که فرا تر از غم بود جلوی گریه هامو میگرفت
با کشیده شدن توی بغل یونگی باز هم به خودم نیومدم
از اطرافم با خبر بودم ولی باز چیزی نمیشنیدم
یونگی منو از بغل خودش بیرون کشید و روبروم داشت حرف میزد
من فقط میدیدم که دهنش تکون میخوره باز هم صداش رو نمیشنیدم
چرا نمیتونستم گریه کنم ؟
چرا این بار هزار کیلویی که توی این دو سال روی بدنم بود دیگه نیست؟
چرا انقدر سبکم که احساس میکنم اگه لبه های صندلی رو نگیرم به بالا میرم؟
قطره های اشک بی مقدمه شروع به ریختن کردن
خبر خوبی بود؟
اینکه گریه میکنم یعنی باعث میشه این سکوت دلگیر بشکنه؟
عجیب بود
ولی دیگه حس تقصیر کار بودن به گردن نداشتم
احساس نمیکردم که مقصر مرگ اون منم
تنها ناراحتیم این بود
چرا من عاشقش نبودم؟
چرا نتونستم اونقدر که اون پاکانه من رو میپرستید دوستش داشته باشم؟
چرا درون قلبم اونقدر جا نبود که جیمین رو بهش دعوت کنم؟
چرا خودم باعث شدم انقدر خونه قلبم کوچیک باشه؟
اونقدر که نتونم عشق پاک جیمین رو درونش راه بدم
قبول کردن اینکه جیمین خودکشی کرده کمی عجیب بود
پس بهتر بود به این چشم نگاهش نکنم
راستیتش حس آزادی میکردم
آزادیی که توی این همه سال به دلایل مختلف نداشتم
نامه جیمین مثل کلید تمام قفل هایی که گرفتارش شده بودم رو باز کرد
حالا آزاد بودم
آگاه بودم
حالا جواب سوالاتم رو میدونستم
کم کم صدای یونگی برام واضع شد
میتونستم اطراف رو ببینم
یونگی با نگرانی بهم نگاه میکرد و حرف های آرامش بخش میزد
واقعا؟
سکوت تموم شد؟
حالا تنها چیزی که میتونستم ببینم و بشنوم یونگی بود
جیمین من رو به خوب کسی سپرده بود
حالا میتونم راحت زندگی کنم
با آرامش برای اولین بار بعد سال ها نفس راحتی بکشم
لبخندی محو زدم و یونگی رو در آغوش کشیدم...
《پایان》
گایز بالاخره فیک جنون تموم شد ولی فعالیتهای من تموم نمیشه میخوام روی یه فیک دیگه کار کنم منتظر باشید
مرسی تا اینجا داستانم رو دنبال کردید و خوشحال میشم همتون یه نظر کلی درباره فیک جنون تو کامنتا بهم بگین و اگه از جایی از داستان خوشتون نیومد یا خیلی خوشتون اومد رو هم برام تو کامنتا بنویسین
مرسی فالو میکنین و من کامنتای قشنگتونو خیلی خیلی دوست دارم و همرو میخونم و جواب میدم
عاشقتونممممم
راستی تایپ mbti خودتونم تو کامنتا بگید کمی هم رو بشناسیم
۱۴.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.