چای را توی استکان بلوری می خورد.
چای را توی استکان بلوری میخورد.
میگفت شماها قدر چای تازه دم را نمیدانید و رنگش را پشت این فنجان های سفالی و چینی قایم میکنید. چای را خودش دم میکرد، خودش میریخت و خودش روی میز میگذاشت. میگفت چای باید به اندازه دم بکشد ؛ نه آنقدر کمرنگ که مزه آب زیپو بدهد و نه آنقدر پررنگ که دهان از خوردنش گس شود. میگفت چای باید لب دوز و لب سوز باشد و لبریز و مادرجون هیچ وقت با این آخری کنار نمیآمد. هربار آقاجون استکانهای لبریز را جلوی مهمانها میگذاشت، مادرجون اخمهایش میرفت توی هم. میگفت آنقدر استکانها را پر میکنی که با یک اشاره سرریز میشود و لکهاش روی میزها میماند.
مهمانها که میرفتند با دستمال میافتاد به جان میزها و آقاجون برای بار هزارم قول میداد دیگر نعلبکی یادش نرود. باز هم یادش میرفت و باز هم رد استکانها روی تن چوب باقی میماند.
آقاجون که رفت، قوری و سماور از انحصار درآمد و فنجانهای چینی با نعلبکیهای دور طلایی بین مهمانها دست به دست شد. دیگر هیچ چای ای لبریز نشد و هیچکس رنگ چای را از پشت فنجانها ندید.
روزی که پارچههای سیاه از روی میزها کنار رفت، سطح چوب، پر از لکههای ته استکان بود؛ پر از یادگارهای آقاجون. ایستادیم و نگاهشان کردیم. هیچ کس حرفی نزد،
جز مادرجون که با حسرت گفت:
«چه خوب که همیشه نعلبکی یادت میرفت.»
#مرجان_فاطمی
میگفت شماها قدر چای تازه دم را نمیدانید و رنگش را پشت این فنجان های سفالی و چینی قایم میکنید. چای را خودش دم میکرد، خودش میریخت و خودش روی میز میگذاشت. میگفت چای باید به اندازه دم بکشد ؛ نه آنقدر کمرنگ که مزه آب زیپو بدهد و نه آنقدر پررنگ که دهان از خوردنش گس شود. میگفت چای باید لب دوز و لب سوز باشد و لبریز و مادرجون هیچ وقت با این آخری کنار نمیآمد. هربار آقاجون استکانهای لبریز را جلوی مهمانها میگذاشت، مادرجون اخمهایش میرفت توی هم. میگفت آنقدر استکانها را پر میکنی که با یک اشاره سرریز میشود و لکهاش روی میزها میماند.
مهمانها که میرفتند با دستمال میافتاد به جان میزها و آقاجون برای بار هزارم قول میداد دیگر نعلبکی یادش نرود. باز هم یادش میرفت و باز هم رد استکانها روی تن چوب باقی میماند.
آقاجون که رفت، قوری و سماور از انحصار درآمد و فنجانهای چینی با نعلبکیهای دور طلایی بین مهمانها دست به دست شد. دیگر هیچ چای ای لبریز نشد و هیچکس رنگ چای را از پشت فنجانها ندید.
روزی که پارچههای سیاه از روی میزها کنار رفت، سطح چوب، پر از لکههای ته استکان بود؛ پر از یادگارهای آقاجون. ایستادیم و نگاهشان کردیم. هیچ کس حرفی نزد،
جز مادرجون که با حسرت گفت:
«چه خوب که همیشه نعلبکی یادت میرفت.»
#مرجان_فاطمی
۲.۱k
۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.