jinus p26
ترجیح داد بیشتر از این دل نداشته ی خواهرش رو نشکنه و سکوت کرد
با دیدن آب غم به جون هر دوشون افتاد
چقدر با مادر و پدرشون لب این دریا خاطره داشتن ، صدای خنده و بوی غذاهای خوش مادر زیر بینی شون
"میشنوی ؟" il sung
"آره، صدای غر غر کردن مامان که میگفت بیاید غذا و بابا با خنده اذیتش میکرد " a,t
خندید و با لبی خشک شده شروع کرد
" یادته یبار ، بابا وانمود کرد غرق شده و مامان و توی آب انداخت ؟" il sung
لبخند بی اختیاری در جوابش زد
" هیچی اون روز نمیشه که بابا خرچنگ و توی لباس مامان انداخت" a,t
خندید و با چشمایی براق به دریا خیره شد
" بوی مامانو میده ، بوی گل نرگسی که همیشه روی پیراهنش بود " il sung
" بوی پیراهن بابا رو میده ، بوی دود که بعد درست کردن آتیش میشست کنار دریا " a,t
" یه قولی بهم بده ات " il sung
"جانم " a,t
" وقتت و صرف من نکن خواهری ، تو زیادی روی پاهات ایستادی که رو به فلجی رفتی !
من هر چقدر زیر سرم و دارو خوابیدم کافی بود میخوام خوشحالی ته دل تورو ببینم " il sung
"هیچ وقت بزرگ نمیشیم ، نه من نه تو چون کسایی که قرار بود بزرگمون کنن رو گرفتن " a,t
یاد داستان گفتن مادرش افتاد ، پایان هر داستانی بیت شعری رو واسشون میخوند
شعری که مفهوم عجیبی داشت ، اما عاشقی بود !
" بابا بهت افتخار میکنه ات ، تو تنهایی این راه رو جلو رفتی بدون کمک هر کسی ؛ بهترین و بزرگترین شرکت ساخت و ساز ساختمان سئول توی دستاته " il sung
در جوابش لبخندی زد و موهاش رو بوسید ، اما برادرش خبری از روح پریشان ات نداشت ؛ چه راحت میون آدما دست به دست میشه!
" بریم بستنی بخوریم ؟ بعد بریم یه سر شرکت و ببینی " a,t
چشمای ستاره ای برادرش ، نور امیدی برای ادامه دادنش بود
"البته!!من از دیدن موفقیت خواهر کوچولوم سیر نمیشم" il sung
و در دست هم دیگه راه افتادن ...
با دیدن آب غم به جون هر دوشون افتاد
چقدر با مادر و پدرشون لب این دریا خاطره داشتن ، صدای خنده و بوی غذاهای خوش مادر زیر بینی شون
"میشنوی ؟" il sung
"آره، صدای غر غر کردن مامان که میگفت بیاید غذا و بابا با خنده اذیتش میکرد " a,t
خندید و با لبی خشک شده شروع کرد
" یادته یبار ، بابا وانمود کرد غرق شده و مامان و توی آب انداخت ؟" il sung
لبخند بی اختیاری در جوابش زد
" هیچی اون روز نمیشه که بابا خرچنگ و توی لباس مامان انداخت" a,t
خندید و با چشمایی براق به دریا خیره شد
" بوی مامانو میده ، بوی گل نرگسی که همیشه روی پیراهنش بود " il sung
" بوی پیراهن بابا رو میده ، بوی دود که بعد درست کردن آتیش میشست کنار دریا " a,t
" یه قولی بهم بده ات " il sung
"جانم " a,t
" وقتت و صرف من نکن خواهری ، تو زیادی روی پاهات ایستادی که رو به فلجی رفتی !
من هر چقدر زیر سرم و دارو خوابیدم کافی بود میخوام خوشحالی ته دل تورو ببینم " il sung
"هیچ وقت بزرگ نمیشیم ، نه من نه تو چون کسایی که قرار بود بزرگمون کنن رو گرفتن " a,t
یاد داستان گفتن مادرش افتاد ، پایان هر داستانی بیت شعری رو واسشون میخوند
شعری که مفهوم عجیبی داشت ، اما عاشقی بود !
" بابا بهت افتخار میکنه ات ، تو تنهایی این راه رو جلو رفتی بدون کمک هر کسی ؛ بهترین و بزرگترین شرکت ساخت و ساز ساختمان سئول توی دستاته " il sung
در جوابش لبخندی زد و موهاش رو بوسید ، اما برادرش خبری از روح پریشان ات نداشت ؛ چه راحت میون آدما دست به دست میشه!
" بریم بستنی بخوریم ؟ بعد بریم یه سر شرکت و ببینی " a,t
چشمای ستاره ای برادرش ، نور امیدی برای ادامه دادنش بود
"البته!!من از دیدن موفقیت خواهر کوچولوم سیر نمیشم" il sung
و در دست هم دیگه راه افتادن ...
۳۱.۴k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.