پارت ۸"انتقام"
"انتقام"
پارت ۸
پاشدم رفتم سمت آشپز خونه کیک رو از فر در اوردم گذاشتم سرد شه دلم نمیخواست ازش بخورم با اینکه کلی زحمت کشیدم میل نداشتم رفتم سمت وسایل های غذا که برای شب شام درست کنم..آخه منو چه به این کارا
..
شب
تقریبا همچی حاضر شده بود میز شام رو چیدم بعد رفتم دسر و بقیه چیزا رو روی یه میز جداگونه گذاشتم
لباس هامو هنوز عوض نکرده بودم جیمین گفته بود به عنوان خدمت کار بیام ولی اگه بمیرمم همچی لباسی نمیپوشم..با صدای خنده در خونه باز شد یه لشکر ادم ریخت تو ۷ تا پسر با یک دختر این همون دوست دختره جیمینه..وقتی دیدمش هرچی نقشه شوم تو سرم بود پرید نمیخواستم حداقل این دختره بخاطر کارای من آسیب ببینه به اندازه کافی خودم کشیدم که بقیه نکشن
یه پسره بهم اشاره کرد و رو به جیمین گفت:این کیه؟
+خدمتکار خونم.
بعد از این حرفش سریع رفتم تو اتاق.. پوست خیاری به من میگه خدمتکار خونم ای خدا دارم دیوونه میشم..۲ ۳ روزی بود که چیزی نخورده بودم سرم گیج میرفت حالمم که کلا بد بود قشنگ تحقیرمم ک کرد دیگه چی میخواد رفتم سمت کتاب های توی اتاق چشمم به یه دفتر چه افتاد برداشتمش رفتم رو تخت دراز کشیدم درش رو باز کردم انگار مال جیمین بود شروع کردم به خوندن همش درباره یه دختره بود که اسمش لیسا بود هر ورقش لیسا هر کلمش لیسا کل دفتر لیسا احتمالا عشق اولشه که احتمالا همین دوست دختر الانشه رفتم گذاشتمش سر جاش اصلا هیچ انرژیی تو وجودم نداشتم یعنی الان باید میرفتم از این ها هم پذیرایی میکردم؟گور باباشون خودشون دست و پا دارن به من چه نوکرشون که نیستم همچی آدم مهمی بیاد نوکری اینارو بکنه..همین مونده
رفتم آماده شم برم بیرون حصله اینا و جمعشون رو نداشتم
رفتم یه نیمتنه کوتاه پوشیدم با یه شلوارک کوتاه روش هم یه کت پوشیدم خیلی لباسام لختی بود اما اهمیتی اصلا برام نداشت رفتم بیرون از اتاق هم خواستم از در خارج شم صدا جیمین بلند شد
+کجاا با این وضع
_عا من استفعا میدم یا اصلا اخراجم کنید اقای پارک جیمین(نیشخند)
بعد از حرفم رفتم بیرون از خونه و درو محکم بستم اصلا دلم نمیخواست برم بیرون حالش رو نداشتم از اونجا راهمو کشیدم رفتم بالا پشت بوم داخل که شدم دیدم یه کلبه هم اینجاست کیف و کتمو گذاشتم اونجا رفتم جلوی منظره خیلی قشنگ بود بادی که به صورتم میخورد حس خوبی رو بهم میداد اما این وسط یه چیز خوب نبود "حال من" یه بغضی داشتم دلم میخواست اینقدر گریه کنم تا خالی شم این ۲ سال به انداره کافی خفه شدم که نتونم دیگه تحمل کنم بلاخره زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم جوری که صدام به آسمون هم برسه
_من بریدم..من خسته شدم!صدامو میشنویی؟(داد گریه)
افتادم رو زانو هام دستامو مشت کردم
_من همه چیزمو از دست دادم..من همه چیزمو باختم..میبینی؟(داد گریه)
_۲۱ سال زجر کشیدم چرا روی خوش بهم نشون نمیدی چرا؟؟ مگه نمیبینی دیگه..دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم؟
دستای مشت شدمو هعی میکوبیدم به زمین که خونی شده بود و هعی با خودم میگفتم: مگه نمیبینی
اصلا گریه هام بند نمی اومد دستمو کشیدم رو صورتم که موهامو بدم کنار که صورتم خونی شد تکیه دادم به دیوار زانو هامو بغل کردم هعی میخواستم آروم باشم که نمیتونستم چشام درد گرفته بود از بس اشک ریخته بود ولی بازم مثل ابر میبارید..
/از زبان جیمین
از اینکه تو این وقت که مهمون اومده بود و الان باید اینجا میبود رفته بود بیرون اونم با اون سر و وضع حسابی اعصابمو بهم ریخته بود تو همین فکر خیالا بودم که از جمع یادم رفته بود که با صدای جونگکوک به خودم اومدم
کوک:اینی که الان رفت خدمتکار نبود ن؟
+عا..آره چیزه زنمه
کوک:چ..چی زنت؟؟همونی که گفتی
+اوهوم
کوک:تو اگه میخواستی با هرکی که باهاش رابطه داشتی ازدواج کنی که این خونه دیگه جا نداشت حتی بشینی
+چی داری دری وری میگی من با هرکی رابطه داشتم با خواست خودش بوده اما این یکی چون تخت تاثیر الکل بودم نفهمیدم چیشد..
کوک:چی تو الان چی گفتی؟تو بهش تجاوز کردییی؟؟
+بابا میگم مست بودم هیچی نفهمیدم وقتی صبح پاشدم به خودم اومدم فهمیدم چیکار کردم که سریع هم رفتم دنبالش ۲ روز تو اون پارک لعنتی منتظرش بودم که از وجدانم راحت شم که الکی الکی به اینجا رسیدیم
کوک:بابا دست خوش..الان افتخار که نمیکنی از کارت ن؟
کوک:بیا یکاری کنیم تو که دوسش نداری پس پاسش بده به من..ازش خوشم اومده معلومه دختر خوبیه حداقل مث تو براش درد نمیشم رو دردای دگش
+چی میگی تووو؟ بفهم داری چی میگی اون زنمهههه(داد)
بخاطر دادی که زدم همه برگشتن سمتم و با تعجب نگام میکردن که یهو دیدم جنا گذاشت رفت بیرون از خونه(دوست دخترش)
پارت ۸
پاشدم رفتم سمت آشپز خونه کیک رو از فر در اوردم گذاشتم سرد شه دلم نمیخواست ازش بخورم با اینکه کلی زحمت کشیدم میل نداشتم رفتم سمت وسایل های غذا که برای شب شام درست کنم..آخه منو چه به این کارا
..
شب
تقریبا همچی حاضر شده بود میز شام رو چیدم بعد رفتم دسر و بقیه چیزا رو روی یه میز جداگونه گذاشتم
لباس هامو هنوز عوض نکرده بودم جیمین گفته بود به عنوان خدمت کار بیام ولی اگه بمیرمم همچی لباسی نمیپوشم..با صدای خنده در خونه باز شد یه لشکر ادم ریخت تو ۷ تا پسر با یک دختر این همون دوست دختره جیمینه..وقتی دیدمش هرچی نقشه شوم تو سرم بود پرید نمیخواستم حداقل این دختره بخاطر کارای من آسیب ببینه به اندازه کافی خودم کشیدم که بقیه نکشن
یه پسره بهم اشاره کرد و رو به جیمین گفت:این کیه؟
+خدمتکار خونم.
بعد از این حرفش سریع رفتم تو اتاق.. پوست خیاری به من میگه خدمتکار خونم ای خدا دارم دیوونه میشم..۲ ۳ روزی بود که چیزی نخورده بودم سرم گیج میرفت حالمم که کلا بد بود قشنگ تحقیرمم ک کرد دیگه چی میخواد رفتم سمت کتاب های توی اتاق چشمم به یه دفتر چه افتاد برداشتمش رفتم رو تخت دراز کشیدم درش رو باز کردم انگار مال جیمین بود شروع کردم به خوندن همش درباره یه دختره بود که اسمش لیسا بود هر ورقش لیسا هر کلمش لیسا کل دفتر لیسا احتمالا عشق اولشه که احتمالا همین دوست دختر الانشه رفتم گذاشتمش سر جاش اصلا هیچ انرژیی تو وجودم نداشتم یعنی الان باید میرفتم از این ها هم پذیرایی میکردم؟گور باباشون خودشون دست و پا دارن به من چه نوکرشون که نیستم همچی آدم مهمی بیاد نوکری اینارو بکنه..همین مونده
رفتم آماده شم برم بیرون حصله اینا و جمعشون رو نداشتم
رفتم یه نیمتنه کوتاه پوشیدم با یه شلوارک کوتاه روش هم یه کت پوشیدم خیلی لباسام لختی بود اما اهمیتی اصلا برام نداشت رفتم بیرون از اتاق هم خواستم از در خارج شم صدا جیمین بلند شد
+کجاا با این وضع
_عا من استفعا میدم یا اصلا اخراجم کنید اقای پارک جیمین(نیشخند)
بعد از حرفم رفتم بیرون از خونه و درو محکم بستم اصلا دلم نمیخواست برم بیرون حالش رو نداشتم از اونجا راهمو کشیدم رفتم بالا پشت بوم داخل که شدم دیدم یه کلبه هم اینجاست کیف و کتمو گذاشتم اونجا رفتم جلوی منظره خیلی قشنگ بود بادی که به صورتم میخورد حس خوبی رو بهم میداد اما این وسط یه چیز خوب نبود "حال من" یه بغضی داشتم دلم میخواست اینقدر گریه کنم تا خالی شم این ۲ سال به انداره کافی خفه شدم که نتونم دیگه تحمل کنم بلاخره زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم جوری که صدام به آسمون هم برسه
_من بریدم..من خسته شدم!صدامو میشنویی؟(داد گریه)
افتادم رو زانو هام دستامو مشت کردم
_من همه چیزمو از دست دادم..من همه چیزمو باختم..میبینی؟(داد گریه)
_۲۱ سال زجر کشیدم چرا روی خوش بهم نشون نمیدی چرا؟؟ مگه نمیبینی دیگه..دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم؟
دستای مشت شدمو هعی میکوبیدم به زمین که خونی شده بود و هعی با خودم میگفتم: مگه نمیبینی
اصلا گریه هام بند نمی اومد دستمو کشیدم رو صورتم که موهامو بدم کنار که صورتم خونی شد تکیه دادم به دیوار زانو هامو بغل کردم هعی میخواستم آروم باشم که نمیتونستم چشام درد گرفته بود از بس اشک ریخته بود ولی بازم مثل ابر میبارید..
/از زبان جیمین
از اینکه تو این وقت که مهمون اومده بود و الان باید اینجا میبود رفته بود بیرون اونم با اون سر و وضع حسابی اعصابمو بهم ریخته بود تو همین فکر خیالا بودم که از جمع یادم رفته بود که با صدای جونگکوک به خودم اومدم
کوک:اینی که الان رفت خدمتکار نبود ن؟
+عا..آره چیزه زنمه
کوک:چ..چی زنت؟؟همونی که گفتی
+اوهوم
کوک:تو اگه میخواستی با هرکی که باهاش رابطه داشتی ازدواج کنی که این خونه دیگه جا نداشت حتی بشینی
+چی داری دری وری میگی من با هرکی رابطه داشتم با خواست خودش بوده اما این یکی چون تخت تاثیر الکل بودم نفهمیدم چیشد..
کوک:چی تو الان چی گفتی؟تو بهش تجاوز کردییی؟؟
+بابا میگم مست بودم هیچی نفهمیدم وقتی صبح پاشدم به خودم اومدم فهمیدم چیکار کردم که سریع هم رفتم دنبالش ۲ روز تو اون پارک لعنتی منتظرش بودم که از وجدانم راحت شم که الکی الکی به اینجا رسیدیم
کوک:بابا دست خوش..الان افتخار که نمیکنی از کارت ن؟
کوک:بیا یکاری کنیم تو که دوسش نداری پس پاسش بده به من..ازش خوشم اومده معلومه دختر خوبیه حداقل مث تو براش درد نمیشم رو دردای دگش
+چی میگی تووو؟ بفهم داری چی میگی اون زنمهههه(داد)
بخاطر دادی که زدم همه برگشتن سمتم و با تعجب نگام میکردن که یهو دیدم جنا گذاشت رفت بیرون از خونه(دوست دخترش)
۱۸.۷k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.