پارت چهاردهم
پارت چهاردهم
little angel
ویو ا/ت
بعد از اینکه با ارباب و خانم کیم سلام و احوال پرسی کرد اومد طرف ما ما هم احترام گذاشتیم
هان: اووو تهیونگ چقدر بزرگ شدی یعنی آنقدر بزرگ شدی که بچه دارم شدی آخ این فندوق رو نگاه کن
ته: ممنونم عمو جون (لبخند)
هان:اووو تهیونگ چه سلیقه ای داری چطوری دخترم
ا/ت
منم برای اینکه تابلو نشه گفتم
ا/ت: ممنونم عمو جون شما خوبین؟ (لبخند ملیح)
هان: ممنون
به طرف پذیرایی رفتیم نشستیم رو مبل منو تهیونگ روی مبل دونفره نشسته بودیم
ته میونگ رو داد بغل من منم بغلش کردم خدا و شکر گریه نمیکرد
هان: خب پسرم نمیخوای بگی با خانم ا/ت چطور آشنا شدی؟
ویو تهیونگ
چیییییییی کن الان چطور بگم با ا/ت چطور آشنا شدم به مامان نکاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد همین طور ا/ت
هوفف
تهیونگ: خب عمو داستانش مفصله با ا/ت تو عمارت آشنا شدیم
هان : منظورت ؟
تهیونگ : وقتی دیدمش یه دختر کوچویه کیوت و غرغر و بود به ا/ت نگاه کردم
من از همون موقعی که ا/ت قدمش رو گذاشت عمارت دوسش داشتم ولی چون یه ندیمه بود نتونستم بهش بگم ولی الان میگم ا/ت من واقعا دوست دارم
ویو ا/ت
چیییییییییییی
این الان داشت اعتراف میکرد یا نقش من الان چیکار کنم راستش منم تهیونگ رو خیلی دوست دارم
ا/ت: منم همین طور خرس عسلی(لبخند و خجالت)
تهیونگ :( لبخند زد) ( ادمین: اخییی بچم🥺)
هان: چه داستان عشقی خوبی ( خنده)
______
ویو ا/ت
امشب عموی تهیونگ مونده بود اینجا قرار بود
فردا صبح بره ایتالیا
آرایشم رو پاک کردم و لباس میونگ و خودم رو در آوردم
به میونگ شیر.دادم و خوابید از سرش بوسیدم و گذاشتمش رو تخت
یهو در باز شد بلند شدم
دیدم تهیونگه اومد نشست گوشه ی تخت
تهیونگ :ا/ت؟
ا/ت:ب..له( لکنت)
تهیونگ: میخواستم بگم حرفام حقیقت داشت
ا/ت
چییییییییی وادخ ایییی یعنی دوست داشتنم یک طرفه نبود؟
ا/ت: منظورت چیه؟
تهیونگ : دوست دارم ا/ت اونم بینهایت(لباش رو گذاشت رو لبایه ا/ت و بوسه ای زد)
بعد جدا شدن
ا/ت: من دوست ندارم
تهیونگ: چی(تعجب و بغض)
ا/ت:بلکه عاشقانه میپرستمتتت
تهیونگ بلند شد ا/ت رو بغل کرد
ا/ت: اخییی خرس عسلیم ناراحت شده بود
تهیونگ: نخیر (,با لحن بچگونه)
ا/ت: موهاش رو نوازش کردم که همون طوری خوابمون برد...
شرطا
لایک:۱۴
کامنت :۷
little angel
ویو ا/ت
بعد از اینکه با ارباب و خانم کیم سلام و احوال پرسی کرد اومد طرف ما ما هم احترام گذاشتیم
هان: اووو تهیونگ چقدر بزرگ شدی یعنی آنقدر بزرگ شدی که بچه دارم شدی آخ این فندوق رو نگاه کن
ته: ممنونم عمو جون (لبخند)
هان:اووو تهیونگ چه سلیقه ای داری چطوری دخترم
ا/ت
منم برای اینکه تابلو نشه گفتم
ا/ت: ممنونم عمو جون شما خوبین؟ (لبخند ملیح)
هان: ممنون
به طرف پذیرایی رفتیم نشستیم رو مبل منو تهیونگ روی مبل دونفره نشسته بودیم
ته میونگ رو داد بغل من منم بغلش کردم خدا و شکر گریه نمیکرد
هان: خب پسرم نمیخوای بگی با خانم ا/ت چطور آشنا شدی؟
ویو تهیونگ
چیییییییی کن الان چطور بگم با ا/ت چطور آشنا شدم به مامان نکاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد همین طور ا/ت
هوفف
تهیونگ: خب عمو داستانش مفصله با ا/ت تو عمارت آشنا شدیم
هان : منظورت ؟
تهیونگ : وقتی دیدمش یه دختر کوچویه کیوت و غرغر و بود به ا/ت نگاه کردم
من از همون موقعی که ا/ت قدمش رو گذاشت عمارت دوسش داشتم ولی چون یه ندیمه بود نتونستم بهش بگم ولی الان میگم ا/ت من واقعا دوست دارم
ویو ا/ت
چیییییییییییی
این الان داشت اعتراف میکرد یا نقش من الان چیکار کنم راستش منم تهیونگ رو خیلی دوست دارم
ا/ت: منم همین طور خرس عسلی(لبخند و خجالت)
تهیونگ :( لبخند زد) ( ادمین: اخییی بچم🥺)
هان: چه داستان عشقی خوبی ( خنده)
______
ویو ا/ت
امشب عموی تهیونگ مونده بود اینجا قرار بود
فردا صبح بره ایتالیا
آرایشم رو پاک کردم و لباس میونگ و خودم رو در آوردم
به میونگ شیر.دادم و خوابید از سرش بوسیدم و گذاشتمش رو تخت
یهو در باز شد بلند شدم
دیدم تهیونگه اومد نشست گوشه ی تخت
تهیونگ :ا/ت؟
ا/ت:ب..له( لکنت)
تهیونگ: میخواستم بگم حرفام حقیقت داشت
ا/ت
چییییییییی وادخ ایییی یعنی دوست داشتنم یک طرفه نبود؟
ا/ت: منظورت چیه؟
تهیونگ : دوست دارم ا/ت اونم بینهایت(لباش رو گذاشت رو لبایه ا/ت و بوسه ای زد)
بعد جدا شدن
ا/ت: من دوست ندارم
تهیونگ: چی(تعجب و بغض)
ا/ت:بلکه عاشقانه میپرستمتتت
تهیونگ بلند شد ا/ت رو بغل کرد
ا/ت: اخییی خرس عسلیم ناراحت شده بود
تهیونگ: نخیر (,با لحن بچگونه)
ا/ت: موهاش رو نوازش کردم که همون طوری خوابمون برد...
شرطا
لایک:۱۴
کامنت :۷
۳۴.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.