گروگان عشق
پارت 33
.
.
.
+رفتیم پایین و نشستیم تهیونگ رو به رو بود گفتم اهم... خب یه چیزی بگم کوک گفت بگو گفتم من و تهیونگ دیگه میخوایم ازدواج کنیم یهو دخترا جیغ زدن گفتن واقعا گفتم بله کوک گفت بالاخره داره این داستان تموم میشه گفتم اوهوم مادر گفت خوبه افرین تصمیم خوبی گرفتین ولی شما واقعا مطمعن هستید که همدیگرو میخواین منو تهیونگ بهم نگاه کردیم گفتیم بله
2 ساعت بعد
+با مادر دارم لباس عروس میبینم یه لباس عروس ساده دیدم گفتم همین خوبه گفت دخترم تو یه بار قراره ازدواج کنی این خیلی سادس گفتم اما گفت اما بی اما
شب
+تهیونگ و جیمین و کوک رفتن بیرونم منم با دخترا مشغول غذا درست کردن بودیم که گوشیم زنگ خورد دستمو با دستمال خشک کردن و گوشی برداشتم تهیونگ بود جواب دادم گفتم سلام گفت سلام به بانوی من گفتم هه به من نگو بانو گفت چی بهت بگم خانمم خوبه گفتم نه گفت لیدی گفتم نه گفت پس چی بهت بگم گفتم ماوی همین گفت قول نمیدم گفتم باشه. خب چیشده زنگ زدی گفت میخواستم بدونم چیزی نمیخوای گفتم یه لحظه گوشی بعد به دخترا گفتم دخترا چیزی نمیخواین گفتن نه بعد گفتم نه گفت منظورم خودت بودی گفتم اها خب من.. نه منم چیزی نمیخوام بیا خونه گفت پس باشه
20 مین بعد
+غذا حاضر شد داشتیم میز رو میچیدیم که اقایون اومدن سلام دادیم که تهیونگ اومد سمتم گفت به چه میز شاهانه ای گفتم برو لباسات عوض کن پادشاه گفت چشم ملکه*لبخند*
-رفتم لباسامو عوض کردم بعد رفتم پایین منو پسرا نشستیم دخترا هم اومدن گفتم ماوی بیا پیش من گفت باشه کنارم نشست
+مشغول غذا خوردن بودیم که تهیونگ دستشو گذاشت روی رونم گفتم تهیونگ *اروم* گفت تو کارت نباشه*اروم و لبخند* هوای کشیدم که گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود قطع کردم
5 مین بعد
+غذا رو خوردیم نشستیم روی کاناپه که دوباره جونگ سوک زنگ زد جواب دادم گفتم بله گفت سلام ماوی گفت سلام جونگ سوک چیزی شده گفت نه شنیدم داری ازدواج میکنی.. با تهیونگ دیگه؟ گفتم بله پس با کی گفت مبارکه خوشبخت بشین گفتم ممنون بعد قطع کردم
.
.
.
+رفتیم پایین و نشستیم تهیونگ رو به رو بود گفتم اهم... خب یه چیزی بگم کوک گفت بگو گفتم من و تهیونگ دیگه میخوایم ازدواج کنیم یهو دخترا جیغ زدن گفتن واقعا گفتم بله کوک گفت بالاخره داره این داستان تموم میشه گفتم اوهوم مادر گفت خوبه افرین تصمیم خوبی گرفتین ولی شما واقعا مطمعن هستید که همدیگرو میخواین منو تهیونگ بهم نگاه کردیم گفتیم بله
2 ساعت بعد
+با مادر دارم لباس عروس میبینم یه لباس عروس ساده دیدم گفتم همین خوبه گفت دخترم تو یه بار قراره ازدواج کنی این خیلی سادس گفتم اما گفت اما بی اما
شب
+تهیونگ و جیمین و کوک رفتن بیرونم منم با دخترا مشغول غذا درست کردن بودیم که گوشیم زنگ خورد دستمو با دستمال خشک کردن و گوشی برداشتم تهیونگ بود جواب دادم گفتم سلام گفت سلام به بانوی من گفتم هه به من نگو بانو گفت چی بهت بگم خانمم خوبه گفتم نه گفت لیدی گفتم نه گفت پس چی بهت بگم گفتم ماوی همین گفت قول نمیدم گفتم باشه. خب چیشده زنگ زدی گفت میخواستم بدونم چیزی نمیخوای گفتم یه لحظه گوشی بعد به دخترا گفتم دخترا چیزی نمیخواین گفتن نه بعد گفتم نه گفت منظورم خودت بودی گفتم اها خب من.. نه منم چیزی نمیخوام بیا خونه گفت پس باشه
20 مین بعد
+غذا حاضر شد داشتیم میز رو میچیدیم که اقایون اومدن سلام دادیم که تهیونگ اومد سمتم گفت به چه میز شاهانه ای گفتم برو لباسات عوض کن پادشاه گفت چشم ملکه*لبخند*
-رفتم لباسامو عوض کردم بعد رفتم پایین منو پسرا نشستیم دخترا هم اومدن گفتم ماوی بیا پیش من گفت باشه کنارم نشست
+مشغول غذا خوردن بودیم که تهیونگ دستشو گذاشت روی رونم گفتم تهیونگ *اروم* گفت تو کارت نباشه*اروم و لبخند* هوای کشیدم که گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود قطع کردم
5 مین بعد
+غذا رو خوردیم نشستیم روی کاناپه که دوباره جونگ سوک زنگ زد جواب دادم گفتم بله گفت سلام ماوی گفت سلام جونگ سوک چیزی شده گفت نه شنیدم داری ازدواج میکنی.. با تهیونگ دیگه؟ گفتم بله پس با کی گفت مبارکه خوشبخت بشین گفتم ممنون بعد قطع کردم
۴.۳k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲