پارت 21
نگاهی به بیمارستان انداختم
《بیمارستان بورام》
این اسمو پدرم انتخلب کرد کوک که اومد و گفت: بورام
من:بله؟
کوک. دیگه مال خودمی...مال خودم با چا گرم نگیر فقط برای خودمی
لبخندی به این حریص بودنش زدم و گفتم: باشه ولی فعلا کسی نباید بفهمه
لبخندی زد و گفت:میخواستم همینو بگم
دستشو گرفتم و بردمش طبقه پایین دارو هاشو که براش زدم وادارش کردم بخوابه خوابش که برد کنارش نشستم موهاشو نوازش کردم اروم سرمو نزدیک لپش بردم و بو*یدمش
و بعدم رفتم بیمارامو ویزیت کردم داشتم تو راهرو میرقتم به اتاق زنی تقریبا 50 ساله تا ویزیتش کنم که کسی دستمو کشید و منو برد تو یکی از اتاقا
من:یه چیکار میکنی هی....کوک
کوک:هووووم
در حالی که صورتشو به صورتم میم*لید گفت: دوست دارم با دوست دخترم بیشتر تنها باشم
خندم گرفت
اومدم برم از اتاق بیرون که دستشو دو طرفم رو دیوار گذاشت
ل*ش رو خیلی یهویی چسبوند به ل*ام و شروع کرد به مک*دن یه جوری میبو*ید انگار اخرین بارش بود خندیدم که کوک هم خندید خودشو بیشتر بهم فش*ر داد
و ل*مو خورد
من:یا بسه بسه
کوک: یه بار دیگه...بورام...لطفا بیبی
از این حرف اخرش لبخندی زدم ولی زود جمعش کردم
من: فقط چن دقیقه
سرشو تند تند تکون داد
سرمو بردم جلو و تند تند میبو*یدم دست خودم نبودم هول بودم و میترسیدم کسی بیاد چند باری که بو*یدمش یهویی جدا شدم که باعث شد ل*ش سمتم حرکت کنه و ازم جدا نشه خودمو که عقب کشیدم ل*ش مثل اهن ربا دنبال لبم رفت
کوک: همش همین؟
من: نکنه تا فردا صبحم میخوای
با ذوق سر تکون داد
من: ای دیوونه(با خنده)
کوک:یا
شروع کرد ل*مو نوازش کردن
کوک: یکم دیگه...
من:حرفشم نزن
کوک.زود باش بیبی دوست ندارم منتظرم بزاری
تن تن تو دلم قند اب کردم ولی گفتم: کوک کافیه عزیزم من کار دارم بزارش یه موقع دیگه اومدم برم که دستمو کشید و ل*مو محکم بو*ید
خندیدم زدم رو سی*ش و از اتاق اومدم بیرون و به بیمارم سر زدم
تا شب داشتم کار میکرد و گردن درد گرفتن که چا وارد اتاقم شد و گفت:میخواستم یه چیزی بهت بگم
من:ببخشید اقای مینگ چا ولی فک نمیکنم اونقدری باهاتو راحتوبلشم که شما اول شخص صدام میکنین
خندید و گفت:دوست دارم بورام
با تعجب زل زدمتو چشماش اصلا فک نمیکردم اینطوری بگه داشتم کلنجار میرفتم با خودم که یه انگشتر با نگین بزرگ رو به روم قرار گرفت پشم نمونده بود برام
من: ببخشید اقای چا ولی من خودم کسه دیگرو دوست دارم
بعدم جلو چشمای خشک شدش
وسایلام رو جمع کردم و رفتم سمت اتاق کوک درشو باز کردم و صداش زدم
که بیدار شد و گفت: صبح بخیر بیبی
من: صبح بخیر عشقم ببخشید نا امیدت میکنما ولی الان باید بگی شب بخیر
کوک: الان چی گفتی؟؟؟؟
من:هان؟
کوک: گفتی عشقم؟
من: اوم مشکلش چیه
با ذوق نگام کرد و گفت: چه زبون تو....
لایک
کامنت
فالو
ممنون
《بیمارستان بورام》
این اسمو پدرم انتخلب کرد کوک که اومد و گفت: بورام
من:بله؟
کوک. دیگه مال خودمی...مال خودم با چا گرم نگیر فقط برای خودمی
لبخندی به این حریص بودنش زدم و گفتم: باشه ولی فعلا کسی نباید بفهمه
لبخندی زد و گفت:میخواستم همینو بگم
دستشو گرفتم و بردمش طبقه پایین دارو هاشو که براش زدم وادارش کردم بخوابه خوابش که برد کنارش نشستم موهاشو نوازش کردم اروم سرمو نزدیک لپش بردم و بو*یدمش
و بعدم رفتم بیمارامو ویزیت کردم داشتم تو راهرو میرقتم به اتاق زنی تقریبا 50 ساله تا ویزیتش کنم که کسی دستمو کشید و منو برد تو یکی از اتاقا
من:یه چیکار میکنی هی....کوک
کوک:هووووم
در حالی که صورتشو به صورتم میم*لید گفت: دوست دارم با دوست دخترم بیشتر تنها باشم
خندم گرفت
اومدم برم از اتاق بیرون که دستشو دو طرفم رو دیوار گذاشت
ل*ش رو خیلی یهویی چسبوند به ل*ام و شروع کرد به مک*دن یه جوری میبو*ید انگار اخرین بارش بود خندیدم که کوک هم خندید خودشو بیشتر بهم فش*ر داد
و ل*مو خورد
من:یا بسه بسه
کوک: یه بار دیگه...بورام...لطفا بیبی
از این حرف اخرش لبخندی زدم ولی زود جمعش کردم
من: فقط چن دقیقه
سرشو تند تند تکون داد
سرمو بردم جلو و تند تند میبو*یدم دست خودم نبودم هول بودم و میترسیدم کسی بیاد چند باری که بو*یدمش یهویی جدا شدم که باعث شد ل*ش سمتم حرکت کنه و ازم جدا نشه خودمو که عقب کشیدم ل*ش مثل اهن ربا دنبال لبم رفت
کوک: همش همین؟
من: نکنه تا فردا صبحم میخوای
با ذوق سر تکون داد
من: ای دیوونه(با خنده)
کوک:یا
شروع کرد ل*مو نوازش کردن
کوک: یکم دیگه...
من:حرفشم نزن
کوک.زود باش بیبی دوست ندارم منتظرم بزاری
تن تن تو دلم قند اب کردم ولی گفتم: کوک کافیه عزیزم من کار دارم بزارش یه موقع دیگه اومدم برم که دستمو کشید و ل*مو محکم بو*ید
خندیدم زدم رو سی*ش و از اتاق اومدم بیرون و به بیمارم سر زدم
تا شب داشتم کار میکرد و گردن درد گرفتن که چا وارد اتاقم شد و گفت:میخواستم یه چیزی بهت بگم
من:ببخشید اقای مینگ چا ولی فک نمیکنم اونقدری باهاتو راحتوبلشم که شما اول شخص صدام میکنین
خندید و گفت:دوست دارم بورام
با تعجب زل زدمتو چشماش اصلا فک نمیکردم اینطوری بگه داشتم کلنجار میرفتم با خودم که یه انگشتر با نگین بزرگ رو به روم قرار گرفت پشم نمونده بود برام
من: ببخشید اقای چا ولی من خودم کسه دیگرو دوست دارم
بعدم جلو چشمای خشک شدش
وسایلام رو جمع کردم و رفتم سمت اتاق کوک درشو باز کردم و صداش زدم
که بیدار شد و گفت: صبح بخیر بیبی
من: صبح بخیر عشقم ببخشید نا امیدت میکنما ولی الان باید بگی شب بخیر
کوک: الان چی گفتی؟؟؟؟
من:هان؟
کوک: گفتی عشقم؟
من: اوم مشکلش چیه
با ذوق نگام کرد و گفت: چه زبون تو....
لایک
کامنت
فالو
ممنون
۴.۳k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.