(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۴۰
از زبان باران
دستمو گذاشتم رو شونه های سفتش.... نگاه جدی به دست من انداخت.... میخواست اعتراض کنه که گفتم:
_میدونم....میدونم دوست نداری قیافه ی منو ببینی....اما ارغوان و از من نگیر....من میرم گم میشم....دیگه منو نمیبینی....اما بذار هر از گاه بیام ببینمش
با دستش دستم و پس زدن....با پوزخند روی لب گفت:
_درسته....دلم نمیخواد ببینمت....الانم برو....هفته ی دیگه چهارشبه میتونی بیای ببینیش
باورم نمیشد...مهرشاد....اون کوه یخ...اون کوه عصبانیت اجازه داد بچم و ببینم؟؟
«تشکر»ای زیر لب کردم و راه افتادم....از شوق قدم هایی که بر میداشتم و حس نمیکردم....هنوز چند دقیقه نشده از ارغوان جدا شدم اما هنوز دلتنگشم...سر خیابون تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه...
***
کلید و انداختم و وارد خونه شدم....کاش بهش میگفتم کجا میرم....الان اگه بفهمه از دستم ناراحت بشه....وارد خونه شدم....حنانه با سیب توی دهنش رو مبل دراز کشید....انگار نه انگار معلم این مملکته....بدبخت دانش آموزاش....با دیدن من سیب توی دهنش و درآورد با شک پرسید:
_اومدی ؟؟
با خنده گفتم:
_نه تو راهم
با حرف من قیافش رو جمع کرد و فحشی زیر لب نثارم کرد....ادامه داد:
_ننه چیا میگفت؟؟
_هیچی....از ارغوان و زندایی میگفت
طبق عادتش بالش دم دستش و پرت کرد سمتم....با صدای عصبانیش گفت:
_فکر کردی من خرم؟؟؟ننه امروز خودش اومده بود بهت سر بزنه
وای خاک بر سرم....سعی کردم به روی خودم نیارم...
_خب؟؟
_باران کجا رفته بودی؟؟
با تته پته گفتم:
_ب....بیرون
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۴۰
از زبان باران
دستمو گذاشتم رو شونه های سفتش.... نگاه جدی به دست من انداخت.... میخواست اعتراض کنه که گفتم:
_میدونم....میدونم دوست نداری قیافه ی منو ببینی....اما ارغوان و از من نگیر....من میرم گم میشم....دیگه منو نمیبینی....اما بذار هر از گاه بیام ببینمش
با دستش دستم و پس زدن....با پوزخند روی لب گفت:
_درسته....دلم نمیخواد ببینمت....الانم برو....هفته ی دیگه چهارشبه میتونی بیای ببینیش
باورم نمیشد...مهرشاد....اون کوه یخ...اون کوه عصبانیت اجازه داد بچم و ببینم؟؟
«تشکر»ای زیر لب کردم و راه افتادم....از شوق قدم هایی که بر میداشتم و حس نمیکردم....هنوز چند دقیقه نشده از ارغوان جدا شدم اما هنوز دلتنگشم...سر خیابون تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه...
***
کلید و انداختم و وارد خونه شدم....کاش بهش میگفتم کجا میرم....الان اگه بفهمه از دستم ناراحت بشه....وارد خونه شدم....حنانه با سیب توی دهنش رو مبل دراز کشید....انگار نه انگار معلم این مملکته....بدبخت دانش آموزاش....با دیدن من سیب توی دهنش و درآورد با شک پرسید:
_اومدی ؟؟
با خنده گفتم:
_نه تو راهم
با حرف من قیافش رو جمع کرد و فحشی زیر لب نثارم کرد....ادامه داد:
_ننه چیا میگفت؟؟
_هیچی....از ارغوان و زندایی میگفت
طبق عادتش بالش دم دستش و پرت کرد سمتم....با صدای عصبانیش گفت:
_فکر کردی من خرم؟؟؟ننه امروز خودش اومده بود بهت سر بزنه
وای خاک بر سرم....سعی کردم به روی خودم نیارم...
_خب؟؟
_باران کجا رفته بودی؟؟
با تته پته گفتم:
_ب....بیرون
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۲.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.