بی رحم تر از همه/پارت9
از زبان هایون:
پسری که خودشو تهیونگ معرفی کرده بود گفت میخواد تمرین تیراندازی کنه...هفت تیرشو برداشت و خشابشو پر کرد... اسلحه رو نشونه گیری کرد و همینطور که داشت وسط سیبل رو در هدف قرار میداد خیره به سیبل و خطاب به من با صدای بم و دورگهش لب زد:
مشخص نیست حافظهت کی برگرده...ممکنه هیچوقت برنگرده...نمیتونی تا ابد خودتو حبس کنی تو یه اتاق و یه گوشه بشینی و غصه بخوری که چیزی یادت نمیاد...
اصل رو بر این بزار که هیچوقت چیزی یادت نمیاد...
پس یه زندگی جدید شروع کن...
هایون: من متعلق به این عمارت و آدماش نیستم...
دلم نمیخواد زندگی جدیدمو اینجا شروع کنم!
قبل از جواب دادن به من شلیک کرد و درست به وسط سیبل زد!
از صدای یه دفعه ای تفنگ جا خوردم!!
و از سر جام عقب کشیدم
تهیونگ پس میخوای چیکار کنی؟...
هایون: میخوام خانوادمو پیدا کنم!
حتما خانوادم یا جاییکه بهش تعلق داشتم رو پیدا میکنم!
با چشمای خمار و جدیش پوزخندی زد:
اونوقت چجوری میخوای پیداشون کنی؟
هایون: جاییکه تصادف کردم...
شاید سرنخی باشه...
بازم خندید این بار تمسخر آمیزتر و تحقیرکننده تر...
تهیونگ:مثلا اونجا میخوای چی پیدا کنی؟
اگرم چیزی بوده از بین رفته...تو اصن میدونی چند روز پیش تصادف کردی؟
هایون: اگه شما چیزی نمیدونین پس از کجا میدونین اسمم هایونه؟!
از کجا معلوم شماها از هویت و موقعیت خانوادم بی خبرین؟!!
به محض تموم شدن سوالم...اسلحه رو پایین آورد و لبخندش محو شد...!
بهم نزدیک شد و با لحن کاملا جدی! لب زد:
اگه ما بدونیم خانوادت کین و کجان برای چی باید تورو نگهت داریم؟
به چه درد ما میخوری؟!
هایون: اگه به دردتون نمیخورم چرا سعی داری از اینکه دنبال خانوادم بگردم ناامیدم کنی؟!
تهیونگ: که اینطور!
خیلی خب...
اگه فک میکنی میتونی پیداشون کنی همین الان برو و پیگیرشون باش
سکوت کرده بودم... صداشو بلند نمیکرد آروم و جدی صحبت میکرد اما تُن صداش به قلبم زخم میزد...!
دلم میخواست گریه کنم که دوباره تکرار کرد: چی شد پس؟...نمیخوای بری؟!
هایون: من..نمیدونم دارم چی میگم...خیلی سردرگمم... متاسفم
جوابی نداد...به طرف در خروجی رفت قبل از خارج شدن ایستاد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه لب زد:
اسم تو هایون نیست...!
هیونگ اینطور بهت گفت تا آروم باشی...
ما چیزی راجع به تو نمیدونیم...
حتی اسمت...
از زبان تهیونگ:
از دست دادن حافظه... عزت نفسشو پایین آورده بود...و این به نفع من بود...باید ریشه امیدشو میسوزوندم...و بعد مثل یه سوار کار ماهر اسبمو به جهتی که میخوام هدایت میکردم...
ترحم انگیزه...
دختر بیچاره!
پسری که خودشو تهیونگ معرفی کرده بود گفت میخواد تمرین تیراندازی کنه...هفت تیرشو برداشت و خشابشو پر کرد... اسلحه رو نشونه گیری کرد و همینطور که داشت وسط سیبل رو در هدف قرار میداد خیره به سیبل و خطاب به من با صدای بم و دورگهش لب زد:
مشخص نیست حافظهت کی برگرده...ممکنه هیچوقت برنگرده...نمیتونی تا ابد خودتو حبس کنی تو یه اتاق و یه گوشه بشینی و غصه بخوری که چیزی یادت نمیاد...
اصل رو بر این بزار که هیچوقت چیزی یادت نمیاد...
پس یه زندگی جدید شروع کن...
هایون: من متعلق به این عمارت و آدماش نیستم...
دلم نمیخواد زندگی جدیدمو اینجا شروع کنم!
قبل از جواب دادن به من شلیک کرد و درست به وسط سیبل زد!
از صدای یه دفعه ای تفنگ جا خوردم!!
و از سر جام عقب کشیدم
تهیونگ پس میخوای چیکار کنی؟...
هایون: میخوام خانوادمو پیدا کنم!
حتما خانوادم یا جاییکه بهش تعلق داشتم رو پیدا میکنم!
با چشمای خمار و جدیش پوزخندی زد:
اونوقت چجوری میخوای پیداشون کنی؟
هایون: جاییکه تصادف کردم...
شاید سرنخی باشه...
بازم خندید این بار تمسخر آمیزتر و تحقیرکننده تر...
تهیونگ:مثلا اونجا میخوای چی پیدا کنی؟
اگرم چیزی بوده از بین رفته...تو اصن میدونی چند روز پیش تصادف کردی؟
هایون: اگه شما چیزی نمیدونین پس از کجا میدونین اسمم هایونه؟!
از کجا معلوم شماها از هویت و موقعیت خانوادم بی خبرین؟!!
به محض تموم شدن سوالم...اسلحه رو پایین آورد و لبخندش محو شد...!
بهم نزدیک شد و با لحن کاملا جدی! لب زد:
اگه ما بدونیم خانوادت کین و کجان برای چی باید تورو نگهت داریم؟
به چه درد ما میخوری؟!
هایون: اگه به دردتون نمیخورم چرا سعی داری از اینکه دنبال خانوادم بگردم ناامیدم کنی؟!
تهیونگ: که اینطور!
خیلی خب...
اگه فک میکنی میتونی پیداشون کنی همین الان برو و پیگیرشون باش
سکوت کرده بودم... صداشو بلند نمیکرد آروم و جدی صحبت میکرد اما تُن صداش به قلبم زخم میزد...!
دلم میخواست گریه کنم که دوباره تکرار کرد: چی شد پس؟...نمیخوای بری؟!
هایون: من..نمیدونم دارم چی میگم...خیلی سردرگمم... متاسفم
جوابی نداد...به طرف در خروجی رفت قبل از خارج شدن ایستاد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه لب زد:
اسم تو هایون نیست...!
هیونگ اینطور بهت گفت تا آروم باشی...
ما چیزی راجع به تو نمیدونیم...
حتی اسمت...
از زبان تهیونگ:
از دست دادن حافظه... عزت نفسشو پایین آورده بود...و این به نفع من بود...باید ریشه امیدشو میسوزوندم...و بعد مثل یه سوار کار ماهر اسبمو به جهتی که میخوام هدایت میکردم...
ترحم انگیزه...
دختر بیچاره!
۹.۴k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.