فیک عشق اجباری
داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه پسره مانع راه رفتنم شد تو زهنم کلی بهش فوش دادم دید کسی نیست منو دزدید برد یجا اونجا همه بودن صورتشو پوشونده بود نشناختمش
رفت بالا لباساشو عوض کرد من چیزی نمیدیدم چشمام بسته بود
در زدن سریع اومد پایین و گفت:
آوردیش گفت: آره
گفت: تهیونگ ببین باید با این ازدواج کنی
ا/ت ویو
یه لحظه رفتم تو شوک
ته گفت: نه خدای من من نمی خوام
گفت: چشماشو وا کن
ته ویو
چشماشو باز کردم جیغ بلندی زد و خواست فرار کنه که بابام جلوشو گرفت و گفت: کجا عروس جدیدم
به نظرم بد شد خب بار اولمه
رفت بالا لباساشو عوض کرد من چیزی نمیدیدم چشمام بسته بود
در زدن سریع اومد پایین و گفت:
آوردیش گفت: آره
گفت: تهیونگ ببین باید با این ازدواج کنی
ا/ت ویو
یه لحظه رفتم تو شوک
ته گفت: نه خدای من من نمی خوام
گفت: چشماشو وا کن
ته ویو
چشماشو باز کردم جیغ بلندی زد و خواست فرار کنه که بابام جلوشو گرفت و گفت: کجا عروس جدیدم
به نظرم بد شد خب بار اولمه
۱۳.۸k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.