رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_هجدهم
از همتون ممنونم بابت همراهیتون
مرسی
به خودم دلداری دادم ...آره راست میگه هرچی باشه بهتر از تن فروشیه هه چه جالب خوبه دیگه هرکی هرکاری دوست داشت بکنه بعدم اینجوری به خودش دلداری بده...
جلوی یه پاساژی سمیه از راننده تاکسی خواست نگه داره نگه داشت و پیاده شدیم داشتم به ساختمون چند طبقه پاساژ نگاه میکردم رو به سمیه گفتم: فکر نمیکنی اینجا خیلی گرونه ؟ خندید دستمو گرفت و گفت:
از این به بعد بایدعادت کنی همیشه باید بیای اینجا خرید کنی تمنا جون. بهترینا لایق دخترای خوشگله
با ترس گفتم:
-یعنی من از این به بعد تیپم باید عوض بشه خوب من چجوری برم خونه به مامان چی بگم
همونطور که منو میکشید طرف پاساژ گفت: دختر دروغم بلد نیستی خوب به مادرت میگی که کار پیدا کردی یه شرکت
بالای شهر و مجبوری اینجوری لباس بپوشی. آره خوب اینم بد نبود ولی دروغ فکر کن من باید دروغ بگم اونم به مامانم!!!
رفتیم داخل پاساژ کل مغازها رو گشتیم و سمیه برای من سه تا مانتو و شلوارای لی چسبون...کیف و کفشای ست و شال و روسری خلاصه فکر کنم کل پاساژ رو بار کرد که با خودمون ببریم ... تو عمرم تاحالا اینقدر خرید نکرده بودم کلی ذوق کرده بودم عین بچه ها
ولی وقتی یادم میومد که این خریدا برا چیه و من این لباسارو باید برا چه کاری بپوشم تمام ذوقم تبدیل به غصه میشد.
بالاخره از پاساژاومدیم بیرون و دوباره تاکسی گرفتیم سمیه منو برد خونه خودش لباسارا یکی یکی تنم می کردمو اون نظر میداد
می خواست به قول خودش یه دستی به سرو صورتم بکشه که من قبول نکردم
بعدشم خودشو راضی کردو گفت: خوبه ابروهات که مرتبه صورتتم صافه
از این یکی جون سالم به در برده بودم نفس راحتی کشیدم بعد به ساعتم نگاهی انداختم خیلی دیر شده بود باید می رفتم خونه مامان تنها بود
از جام بلند شدم سمیه نگاهی بهم انداخت و گفت: کجا؟؟
دیره می رم خونه مامانم تنهاست حالشم خوب نیست. از جاش بلند شدو گفت:
باشه برو ولی فردا صبح بیا که آماده ات کنیم باید بریم سرکارمون
هه کارمون بگو باید بریم دزدی دیگه
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_هجدهم
از همتون ممنونم بابت همراهیتون
مرسی
به خودم دلداری دادم ...آره راست میگه هرچی باشه بهتر از تن فروشیه هه چه جالب خوبه دیگه هرکی هرکاری دوست داشت بکنه بعدم اینجوری به خودش دلداری بده...
جلوی یه پاساژی سمیه از راننده تاکسی خواست نگه داره نگه داشت و پیاده شدیم داشتم به ساختمون چند طبقه پاساژ نگاه میکردم رو به سمیه گفتم: فکر نمیکنی اینجا خیلی گرونه ؟ خندید دستمو گرفت و گفت:
از این به بعد بایدعادت کنی همیشه باید بیای اینجا خرید کنی تمنا جون. بهترینا لایق دخترای خوشگله
با ترس گفتم:
-یعنی من از این به بعد تیپم باید عوض بشه خوب من چجوری برم خونه به مامان چی بگم
همونطور که منو میکشید طرف پاساژ گفت: دختر دروغم بلد نیستی خوب به مادرت میگی که کار پیدا کردی یه شرکت
بالای شهر و مجبوری اینجوری لباس بپوشی. آره خوب اینم بد نبود ولی دروغ فکر کن من باید دروغ بگم اونم به مامانم!!!
رفتیم داخل پاساژ کل مغازها رو گشتیم و سمیه برای من سه تا مانتو و شلوارای لی چسبون...کیف و کفشای ست و شال و روسری خلاصه فکر کنم کل پاساژ رو بار کرد که با خودمون ببریم ... تو عمرم تاحالا اینقدر خرید نکرده بودم کلی ذوق کرده بودم عین بچه ها
ولی وقتی یادم میومد که این خریدا برا چیه و من این لباسارو باید برا چه کاری بپوشم تمام ذوقم تبدیل به غصه میشد.
بالاخره از پاساژاومدیم بیرون و دوباره تاکسی گرفتیم سمیه منو برد خونه خودش لباسارا یکی یکی تنم می کردمو اون نظر میداد
می خواست به قول خودش یه دستی به سرو صورتم بکشه که من قبول نکردم
بعدشم خودشو راضی کردو گفت: خوبه ابروهات که مرتبه صورتتم صافه
از این یکی جون سالم به در برده بودم نفس راحتی کشیدم بعد به ساعتم نگاهی انداختم خیلی دیر شده بود باید می رفتم خونه مامان تنها بود
از جام بلند شدم سمیه نگاهی بهم انداخت و گفت: کجا؟؟
دیره می رم خونه مامانم تنهاست حالشم خوب نیست. از جاش بلند شدو گفت:
باشه برو ولی فردا صبح بیا که آماده ات کنیم باید بریم سرکارمون
هه کارمون بگو باید بریم دزدی دیگه
۸.۹k
۲۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.