فیک تهیونگ ،( عشق+بی انتها) p71
هیناه
دلم برای غم تو صداش سوخت
_رفتم چون فکر میکردم نمیتونیم باهم خوشبخت باشیم... بخاطره اون غافل از اینکه دیگه قرار نیست وقتی برگشتم برام همون آدم سابق بشه
اشکش چکید روی گردنبنده تو دستش ، وقتی این حالشو دیدم بغض کردم چشمام پر از اشک شد
نزدیکش شدمو سرشو گذاشتم روی سینمو بغلش کردم... بلافاصله
راه اشکام باز شد
موهاشو نوازش میکردمو اونم گریه میکرد و محکم از بازوم چسبیده بود و بغل کرده بود،واقعا نیاز بود
بعد از چند دقیقه ازم فاصله گرفت سریع اشکامو پاک کردم و زل زدم تو چشماش...چشمایی که زیبا بودن و الان بخاطر گریه متورم و قرمز شده بودن
_هیناه...ممنونم
مکثی کرد و ادامه داد: خیلی وقت بود...خیلی وقت بود که با کسی اینطوری حرف نزده بودم الان حس سبکی دارم
_خوشحالم که به یه دردی خوردم
لبخند زد...واقعا زیبا بود اما درست میگن که هرچیزی به زیبایی آدما نیست،اون زیبا بود اما داشت بخاطر اشتباهی که تو یه ثانیه انجامش داده اینطوری تاوان پس میداد،تاوان شکستن دل کسیو که دوسش داشته
این حق بود؟ شاید
با صدای زنگ گوشیم تعجب زده بلند شدمو سمتش رفتم ، کی بود این موقع شب ؟!
به صفحه نگاه کردم با دیدن اسم تهیونگ لبام کش اومد،دلم تنگ شده بود،چیزی واسه مخفی کردن نبود پس همونجا جواب دادم
_بله
&بیا پایین
_چیی؟
&منتظرم
گوشیو قطع کرد ، به صفحه گوشی نگاه کردمو غرغر کنان گذاشتمش روی میز
_چیشده هیناه ؟
با کلافگی سرمو خاروندمو گفتم: فکر کنم رییس کیم...
حرفمو قطع کرد و گفت : راحت باش من میدونم چخبره تهیونگو میگی
_اره تهیونگ...پایینه فکر کنم میرم یه سر بیام
سرشو تکون داد و تایید کرد
پانچو رو تنم کردم و از خونه خارج شدم
_تهیونگ
نگام کرد،اعصبانی بود !!!
همین که رسیدم بهش تو بغلش گرفتم ، تعجب زده دستام رو هوا مونده بود
_خوبی ؟
_آره بعد از دیدنت...آره
نگرانش شدم راستش
ازش جدا شدمو موهاشو از پیشونیش زدم کنار
_خستهای؟
_بیا باهم برگردیم
_الان؟ آخه نمیتونم سویونو تنها بزارم
اخماش رفت تو هم
_من مهمم یا سویون؟
_چه سوالیه که میپرسی معلومه که تو ولی گناه داره تنها بمونه بزارمشو برم
نفسشو با اعصبانیت داد بیرونو زمزمه کنان گفت خیلی خب
خسته بود...معلومه این همه راهو تا اینجا رانندگی کرده بود
لبخندی بهش زدمو دستمو رو صورتش گذاشتم
_تهیونگ شی این همه راهو رانندگی کردی تا اینجا تو بیا پیشمون استراحت کن
_نه من میرم هتل پیش جین
_اوم باشه مراقب خودت باش
دستامو گرفتو پیشونیمو بوسید
_توام همینطور
دستاش گرم بود و دستای سرده منو گرم میکرد نمیخواستم ولشون کنم
نوک دماغمو کشید و گفت: دیگه برو تو سرده سرما میخوری
_تا تو بری میمونم
_هیناه
_همینی که گفتم
_لجباز
دلم برای غم تو صداش سوخت
_رفتم چون فکر میکردم نمیتونیم باهم خوشبخت باشیم... بخاطره اون غافل از اینکه دیگه قرار نیست وقتی برگشتم برام همون آدم سابق بشه
اشکش چکید روی گردنبنده تو دستش ، وقتی این حالشو دیدم بغض کردم چشمام پر از اشک شد
نزدیکش شدمو سرشو گذاشتم روی سینمو بغلش کردم... بلافاصله
راه اشکام باز شد
موهاشو نوازش میکردمو اونم گریه میکرد و محکم از بازوم چسبیده بود و بغل کرده بود،واقعا نیاز بود
بعد از چند دقیقه ازم فاصله گرفت سریع اشکامو پاک کردم و زل زدم تو چشماش...چشمایی که زیبا بودن و الان بخاطر گریه متورم و قرمز شده بودن
_هیناه...ممنونم
مکثی کرد و ادامه داد: خیلی وقت بود...خیلی وقت بود که با کسی اینطوری حرف نزده بودم الان حس سبکی دارم
_خوشحالم که به یه دردی خوردم
لبخند زد...واقعا زیبا بود اما درست میگن که هرچیزی به زیبایی آدما نیست،اون زیبا بود اما داشت بخاطر اشتباهی که تو یه ثانیه انجامش داده اینطوری تاوان پس میداد،تاوان شکستن دل کسیو که دوسش داشته
این حق بود؟ شاید
با صدای زنگ گوشیم تعجب زده بلند شدمو سمتش رفتم ، کی بود این موقع شب ؟!
به صفحه نگاه کردم با دیدن اسم تهیونگ لبام کش اومد،دلم تنگ شده بود،چیزی واسه مخفی کردن نبود پس همونجا جواب دادم
_بله
&بیا پایین
_چیی؟
&منتظرم
گوشیو قطع کرد ، به صفحه گوشی نگاه کردمو غرغر کنان گذاشتمش روی میز
_چیشده هیناه ؟
با کلافگی سرمو خاروندمو گفتم: فکر کنم رییس کیم...
حرفمو قطع کرد و گفت : راحت باش من میدونم چخبره تهیونگو میگی
_اره تهیونگ...پایینه فکر کنم میرم یه سر بیام
سرشو تکون داد و تایید کرد
پانچو رو تنم کردم و از خونه خارج شدم
_تهیونگ
نگام کرد،اعصبانی بود !!!
همین که رسیدم بهش تو بغلش گرفتم ، تعجب زده دستام رو هوا مونده بود
_خوبی ؟
_آره بعد از دیدنت...آره
نگرانش شدم راستش
ازش جدا شدمو موهاشو از پیشونیش زدم کنار
_خستهای؟
_بیا باهم برگردیم
_الان؟ آخه نمیتونم سویونو تنها بزارم
اخماش رفت تو هم
_من مهمم یا سویون؟
_چه سوالیه که میپرسی معلومه که تو ولی گناه داره تنها بمونه بزارمشو برم
نفسشو با اعصبانیت داد بیرونو زمزمه کنان گفت خیلی خب
خسته بود...معلومه این همه راهو تا اینجا رانندگی کرده بود
لبخندی بهش زدمو دستمو رو صورتش گذاشتم
_تهیونگ شی این همه راهو رانندگی کردی تا اینجا تو بیا پیشمون استراحت کن
_نه من میرم هتل پیش جین
_اوم باشه مراقب خودت باش
دستامو گرفتو پیشونیمو بوسید
_توام همینطور
دستاش گرم بود و دستای سرده منو گرم میکرد نمیخواستم ولشون کنم
نوک دماغمو کشید و گفت: دیگه برو تو سرده سرما میخوری
_تا تو بری میمونم
_هیناه
_همینی که گفتم
_لجباز
۸.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.