《 رومان دریای آبی 》
《 رومان دریای آبی 》
پارت 48
به جايي که همیشه بهش احساس ارامش میداد رفت
اما این دفعه حتا نگاه کردن به دریا هم نمیتونست آرومش کن چون دلیل آرامشش دیگه نگاه کردن به دریا نبود نگاه کردن به اون چشمای مظلوم
و صورت معصوم اون دوختر شده بود دلیل آرامشش
همینجوری به دریا خیره شد بود و اشک هایش گونه هاش رو خیس کرد
اما زود با دستاش اشک هاشو رو پاک کرد
از نظرش این بهترین کار بود بعد از تاریک شدن هوا با بی حوصلگی تمام به خونه اش برگشت اما هیچ کس توی خونه از نبود
از یکی از خدمتکار ها پرسید
جیمین : مادرم و بقيه کجان
خدمتکار : قربان خانم و آقاي پارک رفتن خونه یکی از دوستاشون و خانم کیونگ از صبح رفتن بیرون
جیمین : باشه میتونی بری
خدمتکار تعظيم کوتاهی کرد و جیمین با سمت اتاقش رفت و میخواست دستگیری در زو بکشه اما مکث کرد چطور میتونست باهاش رو به رو بشه
با تردید در رو باز کرد اما با اتاق اتاق خالی مواجه شد
وارد اوتاق شد به سمت کمد رفت و در رو باز کرد اما هیچ کدوم از وسایل های ات نبود دوباره به کمد نگاه کرد و چشمش به هودی که شب عروسی به ات داده بود تا بپوشه اوفتاد و با خودش گفت
جیمین........
يعني فقد منتظر این بود تا بهش بگم جدا بشیم يعني انقدر براش راحت بود که بره توی اين مدت هیچ حسی بهم نداشت يعني چیزی که اون شب توی چشماش دیدم اگه عشق نبود پس چرا منو بوسید
روی تخت نشست اما اون که جای رو بلد نیست پس چطوری رفته
جیمین گوشیش رو برداشت تا به جين زنگ بزنه اما چطوری ازش بپرسم اون که از چیزی خبر نداره بیخیال یه جوری جمش میکنم خدا پیشش باشه بعد از چند تا بوق جواب داد
جین : سلام چه خبر داداش
جیمین : احوالپرسی رو بزار کنار ات پیشته
جين از لحن نگران جیمین تعجب کرد و گفت
جین : نه پیشم نیست چرا میپرسی
جیمین : از خونه رفته همه وسایلش رو جم کرده
جين : یعنی چی که رفته چیداری میگی جیمین درست حرف بزنم
جیمین : الآن نمیتونم توضیح باید ات رو پیدا کنیم
جیمین بدون اینکه به حرف جین گوش بده گوشی رو قطع کرد و از خونه خارج شد بارون شدیدی می بارید باید کجا رو دنبالش میگشت حتا خودش همنمیدونست
}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}
هوا تاریک شده بود نمیدونست که حتا کجا میتونه بره نه جایی رو میشناخت نه هم ادرس خونه برادر اش رو داشت روی نیمکت کنار
خیابان نشست و به آسمون نگاه میکرد انگار آسمون هم میخواست مثل چشمای اون بباره قطرات باران صورتش رو خیس کرد چند ساعتی میگذشت اما ات هنوز روی نیمکت نشسته بود بارون شدیدی می بارید
و ات از سرما به خودش میلرزید اما اصلا این سرما ر احساس نمیکرد
انگار از درون آتیش میگرفت بود
ادامه دارد ؟؟؟؟؟؟؟
پارت 48
به جايي که همیشه بهش احساس ارامش میداد رفت
اما این دفعه حتا نگاه کردن به دریا هم نمیتونست آرومش کن چون دلیل آرامشش دیگه نگاه کردن به دریا نبود نگاه کردن به اون چشمای مظلوم
و صورت معصوم اون دوختر شده بود دلیل آرامشش
همینجوری به دریا خیره شد بود و اشک هایش گونه هاش رو خیس کرد
اما زود با دستاش اشک هاشو رو پاک کرد
از نظرش این بهترین کار بود بعد از تاریک شدن هوا با بی حوصلگی تمام به خونه اش برگشت اما هیچ کس توی خونه از نبود
از یکی از خدمتکار ها پرسید
جیمین : مادرم و بقيه کجان
خدمتکار : قربان خانم و آقاي پارک رفتن خونه یکی از دوستاشون و خانم کیونگ از صبح رفتن بیرون
جیمین : باشه میتونی بری
خدمتکار تعظيم کوتاهی کرد و جیمین با سمت اتاقش رفت و میخواست دستگیری در زو بکشه اما مکث کرد چطور میتونست باهاش رو به رو بشه
با تردید در رو باز کرد اما با اتاق اتاق خالی مواجه شد
وارد اوتاق شد به سمت کمد رفت و در رو باز کرد اما هیچ کدوم از وسایل های ات نبود دوباره به کمد نگاه کرد و چشمش به هودی که شب عروسی به ات داده بود تا بپوشه اوفتاد و با خودش گفت
جیمین........
يعني فقد منتظر این بود تا بهش بگم جدا بشیم يعني انقدر براش راحت بود که بره توی اين مدت هیچ حسی بهم نداشت يعني چیزی که اون شب توی چشماش دیدم اگه عشق نبود پس چرا منو بوسید
روی تخت نشست اما اون که جای رو بلد نیست پس چطوری رفته
جیمین گوشیش رو برداشت تا به جين زنگ بزنه اما چطوری ازش بپرسم اون که از چیزی خبر نداره بیخیال یه جوری جمش میکنم خدا پیشش باشه بعد از چند تا بوق جواب داد
جین : سلام چه خبر داداش
جیمین : احوالپرسی رو بزار کنار ات پیشته
جين از لحن نگران جیمین تعجب کرد و گفت
جین : نه پیشم نیست چرا میپرسی
جیمین : از خونه رفته همه وسایلش رو جم کرده
جين : یعنی چی که رفته چیداری میگی جیمین درست حرف بزنم
جیمین : الآن نمیتونم توضیح باید ات رو پیدا کنیم
جیمین بدون اینکه به حرف جین گوش بده گوشی رو قطع کرد و از خونه خارج شد بارون شدیدی می بارید باید کجا رو دنبالش میگشت حتا خودش همنمیدونست
}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}}
هوا تاریک شده بود نمیدونست که حتا کجا میتونه بره نه جایی رو میشناخت نه هم ادرس خونه برادر اش رو داشت روی نیمکت کنار
خیابان نشست و به آسمون نگاه میکرد انگار آسمون هم میخواست مثل چشمای اون بباره قطرات باران صورتش رو خیس کرد چند ساعتی میگذشت اما ات هنوز روی نیمکت نشسته بود بارون شدیدی می بارید
و ات از سرما به خودش میلرزید اما اصلا این سرما ر احساس نمیکرد
انگار از درون آتیش میگرفت بود
ادامه دارد ؟؟؟؟؟؟؟
۲۳۸
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.