قرمز به رنگ خون part 4
(پارت قبل به خاطر محدودیت کپشن نویسی مجبور به حذف یه سری قسمتا شدم بپذیرید )
رزالین : دنیا تویه نگاهم داشت میچرخید گردنم به شدت سوزش داشت دستم گذاشتم رو جایی میسوخت دوتا زخم کوچیک بود با گیج منگی از جام بلند شدم من کجا بودم ؟! نسبت به اتاقی که داخلش بودم هیچ شناختی نداشتم رویه تخت بودم بلند شدم فقط مغزم یاری میکرد که به سمت در برم در باز کردم وارد یه اتاق دیگه شدم با کلی قفسه کتاب رو به رو شدم
تهیونگ: بعد یک روز کامل بلخره بیدار شدی
رزالین : با صداش تهیونگ از جام پریدم اون سمت مخالف اتاق بود که به یه میز کار تکیه داد بود یه کتاب دستش بود
با یادآوری دیشب پا تیز کردم که برگردم بیرون که با خوردن به چیزی جیغم به هوا رفت داشتم میفتادم که دیدم تهیونگ بود گرفتتم نذاشت بیوفتم چجوری انقدر سریع بود براید استایل بغلم کرد دوباره گذاشتم رویه تخت تا گذاشتتم عقب عقب رفتم خودمو ازش دور کردم که پوزخندی زد
گفت : ساحره کوچولو تو که نباید انقدر بترسی
با شنیدن اسم ساحره چشمام گرد شد اون میدونست من کی ام
گفت: متعجب شدی مگه نه فکر نمیکردی لو رفته باشی
جرعتم جمع کردم گفتم تو کی هستی
انگار که سوال مسخره ای پرسیده باشم
گفت کیم تهیونگ
سوالم اصلاح کردم گفتم تو چی هستی
لبخندی از سر رضایت داد گفت بعد اتفاقات دیشب باید خودت فهمیده باشی
مغزم داشت سوت میکشید روح بود اهریمن بود چه کوفتی بود اما هرچی بوده بازم نمی تونست بفهمه من چی ام که گفت میتونی به تفکراتت یه ومپایر هم اضافه کنی
چشمام از دفعه قبل گرد تر شد آخرین ومپایر چند قرن پیش کشته شده
پازلای تو ذهنم داشت کامل میشد دلیل اینکه چرا قدرتم روش جواب نداده چرا این خاندان سال ها ساله باقی مونده از همه بیشتر الان میترسیدم چون هیچ یک قدرتام روش جواب نمیده این یعنی بی دفاع تر از هر لحظم
که دیدم داره میاد سمتم قلبم شروع به تند تند زدن کرد تا خواستم فرار کنم دستاش دو طرفم قفل کرد جلوم گرفت منم سرمو با دستام گرفتم قطره اشکی رو گونم سر خورد
ته : منو نگاه کن
رز : به حرفش گوش دادم صد در صد میخواد این همه وقت تلافی کنه سرم که صدای دادش در اومد با ترس نگاهش کردم
ته : قرار نبود به این زودی بفهمی اما توقع این همه سر نداشتم
رز : لبخند کنایه آمیزی بهم زد الان چیکار میتونستم بکنم یکی از هیولایی که فکر میکردیم مردن زنده مونده قدرتم بهش جواب نمیده هر لحظه ممکنه منو بکشه واقعا توقع داشت جز گریه کار دیگه ای ازم بربیاد گفتم میخوای باهام کنی
که گفت چرا انتظار داری باهات کاری بکنم لباش رویه گوشم گذاشت گفت تو دوست دخترمی مگه نه ؟
گفتم : نیستم
گفت : هستی
گفتم : پس اگه کاریم نداری بزار برم
گفت : تو از راز من خبر دار شدی اگه نکشمت باید همینجا جلوی چشم باشی
رزالین : دنیا تویه نگاهم داشت میچرخید گردنم به شدت سوزش داشت دستم گذاشتم رو جایی میسوخت دوتا زخم کوچیک بود با گیج منگی از جام بلند شدم من کجا بودم ؟! نسبت به اتاقی که داخلش بودم هیچ شناختی نداشتم رویه تخت بودم بلند شدم فقط مغزم یاری میکرد که به سمت در برم در باز کردم وارد یه اتاق دیگه شدم با کلی قفسه کتاب رو به رو شدم
تهیونگ: بعد یک روز کامل بلخره بیدار شدی
رزالین : با صداش تهیونگ از جام پریدم اون سمت مخالف اتاق بود که به یه میز کار تکیه داد بود یه کتاب دستش بود
با یادآوری دیشب پا تیز کردم که برگردم بیرون که با خوردن به چیزی جیغم به هوا رفت داشتم میفتادم که دیدم تهیونگ بود گرفتتم نذاشت بیوفتم چجوری انقدر سریع بود براید استایل بغلم کرد دوباره گذاشتم رویه تخت تا گذاشتتم عقب عقب رفتم خودمو ازش دور کردم که پوزخندی زد
گفت : ساحره کوچولو تو که نباید انقدر بترسی
با شنیدن اسم ساحره چشمام گرد شد اون میدونست من کی ام
گفت: متعجب شدی مگه نه فکر نمیکردی لو رفته باشی
جرعتم جمع کردم گفتم تو کی هستی
انگار که سوال مسخره ای پرسیده باشم
گفت کیم تهیونگ
سوالم اصلاح کردم گفتم تو چی هستی
لبخندی از سر رضایت داد گفت بعد اتفاقات دیشب باید خودت فهمیده باشی
مغزم داشت سوت میکشید روح بود اهریمن بود چه کوفتی بود اما هرچی بوده بازم نمی تونست بفهمه من چی ام که گفت میتونی به تفکراتت یه ومپایر هم اضافه کنی
چشمام از دفعه قبل گرد تر شد آخرین ومپایر چند قرن پیش کشته شده
پازلای تو ذهنم داشت کامل میشد دلیل اینکه چرا قدرتم روش جواب نداده چرا این خاندان سال ها ساله باقی مونده از همه بیشتر الان میترسیدم چون هیچ یک قدرتام روش جواب نمیده این یعنی بی دفاع تر از هر لحظم
که دیدم داره میاد سمتم قلبم شروع به تند تند زدن کرد تا خواستم فرار کنم دستاش دو طرفم قفل کرد جلوم گرفت منم سرمو با دستام گرفتم قطره اشکی رو گونم سر خورد
ته : منو نگاه کن
رز : به حرفش گوش دادم صد در صد میخواد این همه وقت تلافی کنه سرم که صدای دادش در اومد با ترس نگاهش کردم
ته : قرار نبود به این زودی بفهمی اما توقع این همه سر نداشتم
رز : لبخند کنایه آمیزی بهم زد الان چیکار میتونستم بکنم یکی از هیولایی که فکر میکردیم مردن زنده مونده قدرتم بهش جواب نمیده هر لحظه ممکنه منو بکشه واقعا توقع داشت جز گریه کار دیگه ای ازم بربیاد گفتم میخوای باهام کنی
که گفت چرا انتظار داری باهات کاری بکنم لباش رویه گوشم گذاشت گفت تو دوست دخترمی مگه نه ؟
گفتم : نیستم
گفت : هستی
گفتم : پس اگه کاریم نداری بزار برم
گفت : تو از راز من خبر دار شدی اگه نکشمت باید همینجا جلوی چشم باشی
۶۷۸
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.