دختر کله صورتی :پارت 3
*از زبان دامیان*
باورم نمی شه با اون دختر خاله ی بی ریختم و اون داداش دیوونش هم اتاقی و هم کلاسی هستم اخه چرا همه ی این بلا ها سر من میاد باید تا دیر نشده ممتاز شم
* از زبان انیا *
من و بکی وارد اتاق جدیدمون شدیم و هم اتاقی هامونو دیدیم دو تا دختر و یه پسر بودن اسم دخترا لیلی و لیسا بود اونا دو قلو بودن اسم پسره هم دمتریوس دزموند بود اون داداش بزرگه ی دامیان زیاد خوشحال نیستم با یه دزموند هم اتاقم ولی حداقل رفتارش از دامیان بهتر بود اما بکی و دمتریوس همون لحظه اول عاشق هم شدند یهو یادم اومد تابستان داره شروع میشه پس دخترا رو جمع کردم گفتم هر ماه خونه ی یکیمون بریم اول خونه ی من بعد خونه ی لیسا و لیلی اخرم خونه بکی همه قبول کردن
فرداش رفتیم خونه ی ما بابام خونه نبود پس دوستامو به مامانم معرفی کردم
«داخل خانه»
همه وسایلشون رو گذاشتن تو اتاق انیا و بعد رفتن تو اتاق نشیمن که یور گفت...
یور : چطوره بریم شهر بازی موافقین
همه با هم: بله که هستیم
«شهربازی»
اونا تقریبا همه چی رو امتحان کردن خلاصه تابستون رو با خوشی تو خونه های همدیگه به پایان رسوندند
«روز اول مدرسه»
*از زبان انیا*
تو مدرسه بودیم که مدیر اعلام کرد دامیان هم ممتاز شده و به کلاس 12 و اتاق765 می ره یعنی اتاق ما ظرفیت اتاق ما بعد از اومدن دامیان تموم میشه ولی به خشکی شانس باز اون پسره ی... خدا نگم مدیرو چیکار کنه
*از زبان دامیان*
با خودم گفتم...
ذهن دامیان: ای لعنت به این شانس با داداشم تو یه اتاقم اما از طرفی هم خوبه چون حالا از دست اون دو تا راحت شدمو الان هم اتاقی انیام ینی حالا راحت تر می توانم باهاش دوست شم تو همین فکرا بودم که معلم گفت...
اقای هندرسون:بچه ها قراره بریم اردو به مدت یک هفته
بکی: اقای هندرسون قراره کجا بریم؟
اقای هندرسون :ابشار راستی بچه ها به گروه های دو نفره تقسیم می شوند که فردا اعلام می کنم
همه با هم:هوراااااااااااااااا!!!
زنگ خورد و همه رفتن خونه هاشون تا فردا
بچه ها احتمالا 2 یا 3پارت دیگه امروز میزارم
راستی به نظرتان رمانم خوبه تو کامنتا هر نظری دارید بگید
باورم نمی شه با اون دختر خاله ی بی ریختم و اون داداش دیوونش هم اتاقی و هم کلاسی هستم اخه چرا همه ی این بلا ها سر من میاد باید تا دیر نشده ممتاز شم
* از زبان انیا *
من و بکی وارد اتاق جدیدمون شدیم و هم اتاقی هامونو دیدیم دو تا دختر و یه پسر بودن اسم دخترا لیلی و لیسا بود اونا دو قلو بودن اسم پسره هم دمتریوس دزموند بود اون داداش بزرگه ی دامیان زیاد خوشحال نیستم با یه دزموند هم اتاقم ولی حداقل رفتارش از دامیان بهتر بود اما بکی و دمتریوس همون لحظه اول عاشق هم شدند یهو یادم اومد تابستان داره شروع میشه پس دخترا رو جمع کردم گفتم هر ماه خونه ی یکیمون بریم اول خونه ی من بعد خونه ی لیسا و لیلی اخرم خونه بکی همه قبول کردن
فرداش رفتیم خونه ی ما بابام خونه نبود پس دوستامو به مامانم معرفی کردم
«داخل خانه»
همه وسایلشون رو گذاشتن تو اتاق انیا و بعد رفتن تو اتاق نشیمن که یور گفت...
یور : چطوره بریم شهر بازی موافقین
همه با هم: بله که هستیم
«شهربازی»
اونا تقریبا همه چی رو امتحان کردن خلاصه تابستون رو با خوشی تو خونه های همدیگه به پایان رسوندند
«روز اول مدرسه»
*از زبان انیا*
تو مدرسه بودیم که مدیر اعلام کرد دامیان هم ممتاز شده و به کلاس 12 و اتاق765 می ره یعنی اتاق ما ظرفیت اتاق ما بعد از اومدن دامیان تموم میشه ولی به خشکی شانس باز اون پسره ی... خدا نگم مدیرو چیکار کنه
*از زبان دامیان*
با خودم گفتم...
ذهن دامیان: ای لعنت به این شانس با داداشم تو یه اتاقم اما از طرفی هم خوبه چون حالا از دست اون دو تا راحت شدمو الان هم اتاقی انیام ینی حالا راحت تر می توانم باهاش دوست شم تو همین فکرا بودم که معلم گفت...
اقای هندرسون:بچه ها قراره بریم اردو به مدت یک هفته
بکی: اقای هندرسون قراره کجا بریم؟
اقای هندرسون :ابشار راستی بچه ها به گروه های دو نفره تقسیم می شوند که فردا اعلام می کنم
همه با هم:هوراااااااااااااااا!!!
زنگ خورد و همه رفتن خونه هاشون تا فردا
بچه ها احتمالا 2 یا 3پارت دیگه امروز میزارم
راستی به نظرتان رمانم خوبه تو کامنتا هر نظری دارید بگید
۴.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.