خب اینم رمانی که بهتون گفته بودمD:
قطعه ای از بهشت در جهنم
کتابی را که شاید سالنامه باشد بر میدارد و باز میکند. موهای زردی دارد که نوک آنها آبی روشن است. چشم های دورنگ زرد و آبی دارد که بیشک مادر زاد است؛ شاید برای همین با این همه بی حوصلگی موهاش را رنگ کرده.
شب است... چراغ مطالعه خود را روشن میکند. مداد و خودکاری را برمیدارد و شروع میکنید به نوشتن زندگی نامه خود:
¹روزی که به جهنم میروم:
سلام!من ساکورا هستم؛ ساکورا کریستی. تنها چیزی که از زندگی ام یادم میآید این است وقتی به دنیا آمدم پدرم از دنیا رفت. یک برادر دارم که تقریبا ۱۵ سال از من بزرگتر است. مادرم برای اینکه یک پسر بزرگ دارد دیگر ازدواج نکرد؛ وگرنه مادر من هنوز هم مثل فرشته ها جوان بود. البته که این باور مادرم تا همیشه ادامه نداشت... وقتی ۶ ساله بودم برادرم مارکو معتاد شد. تا چهار سال اول خوب بود ولی بعد... تقریبا خیلی زیاد مواد میکشید و اصلا اعصاب نداشت؛ اصلا العان که فکر میکنم با خودم میگویم چگونه تا ۱۵ سالگی زنده ماندم؟ زنده ماندم..؟ آره خب... چند ماه بود که ۱۵ سالگی ام تمام شده بود که:
ساکورا 5:00 بعد از ظهر:
دقیقا وقتی از مدرسه برگشتم با صحنهی وحشتناکی مواجه شدم، مادرم روی زمین افتاده بود و بعضی از جاهای بدنش خونی بود؛ مارکو که در دستش چاقو خونی بود با چشمانی قرمز به من نگاه کرد. کمی عقب رفتم:
_چیکار کردی مارکو؟
_نگران نباش! نمیزارم تو هم زنده بمونی... میفرستمت پیش مامان!
در حالی که داشتم با گریه به مادرم نگاه میکردم یک شی کوچک و تیز در سرم فرو رفت... درد زیادی احساس کردم... نمیدانم چقدر گذشت که توانستم چشمانم را باز کنم. سریع از جایم بلند شدم. در یک آرامگاه بودم. تقریبا همه جا سفید بود و روبه رویم یک مرد که فکر کنم ازرائیل باشد روی صندلی نشسته بود به من نگاه کرد.
با وحشت به اطرافم نگاه کردم:
_من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟!
نگاهی به خودم کردم؛ در حالی که قدم بلند تر شده بود و صدایم مثل بچه های ۱۸ ساله بود ادامه دادم:
_چرا انقدر بزرگ شدم؟ چرا ساکت ماندهای؟!
_آرام باشید خانم کریستی، نترسید... برایتان توضیح میدم.
چند لحظه سکوت کردم. به دور و ورم و اتفاقی که چند دقیقه پیش برام افتاده بود فکر کردم:
_من... مردم؟
_درست حدس زدید خانم کریستی! لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید و فقط به حرف هایم گوش کنید.
سکوت کردم. مردی که فکر کنم اسمش ازرائیل یا همچین چیزی باشد ادامه داد... البته که العان برایم مهم نیست چه کسی است:
_در حالی که شما در حال کشته شدن به دست برادرتان بودید و یک نگاهی به اعملتان کردم... البته نه یک نگاه... منظورم این بود که کامل آن را چک کردم. وای خدای من چقدر دارم حواس پرت میشم...
مرد چند لحظه سکوت کرد...
اگه حمایت شه ادامشو میزارم🥰
کتابی را که شاید سالنامه باشد بر میدارد و باز میکند. موهای زردی دارد که نوک آنها آبی روشن است. چشم های دورنگ زرد و آبی دارد که بیشک مادر زاد است؛ شاید برای همین با این همه بی حوصلگی موهاش را رنگ کرده.
شب است... چراغ مطالعه خود را روشن میکند. مداد و خودکاری را برمیدارد و شروع میکنید به نوشتن زندگی نامه خود:
¹روزی که به جهنم میروم:
سلام!من ساکورا هستم؛ ساکورا کریستی. تنها چیزی که از زندگی ام یادم میآید این است وقتی به دنیا آمدم پدرم از دنیا رفت. یک برادر دارم که تقریبا ۱۵ سال از من بزرگتر است. مادرم برای اینکه یک پسر بزرگ دارد دیگر ازدواج نکرد؛ وگرنه مادر من هنوز هم مثل فرشته ها جوان بود. البته که این باور مادرم تا همیشه ادامه نداشت... وقتی ۶ ساله بودم برادرم مارکو معتاد شد. تا چهار سال اول خوب بود ولی بعد... تقریبا خیلی زیاد مواد میکشید و اصلا اعصاب نداشت؛ اصلا العان که فکر میکنم با خودم میگویم چگونه تا ۱۵ سالگی زنده ماندم؟ زنده ماندم..؟ آره خب... چند ماه بود که ۱۵ سالگی ام تمام شده بود که:
ساکورا 5:00 بعد از ظهر:
دقیقا وقتی از مدرسه برگشتم با صحنهی وحشتناکی مواجه شدم، مادرم روی زمین افتاده بود و بعضی از جاهای بدنش خونی بود؛ مارکو که در دستش چاقو خونی بود با چشمانی قرمز به من نگاه کرد. کمی عقب رفتم:
_چیکار کردی مارکو؟
_نگران نباش! نمیزارم تو هم زنده بمونی... میفرستمت پیش مامان!
در حالی که داشتم با گریه به مادرم نگاه میکردم یک شی کوچک و تیز در سرم فرو رفت... درد زیادی احساس کردم... نمیدانم چقدر گذشت که توانستم چشمانم را باز کنم. سریع از جایم بلند شدم. در یک آرامگاه بودم. تقریبا همه جا سفید بود و روبه رویم یک مرد که فکر کنم ازرائیل باشد روی صندلی نشسته بود به من نگاه کرد.
با وحشت به اطرافم نگاه کردم:
_من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟!
نگاهی به خودم کردم؛ در حالی که قدم بلند تر شده بود و صدایم مثل بچه های ۱۸ ساله بود ادامه دادم:
_چرا انقدر بزرگ شدم؟ چرا ساکت ماندهای؟!
_آرام باشید خانم کریستی، نترسید... برایتان توضیح میدم.
چند لحظه سکوت کردم. به دور و ورم و اتفاقی که چند دقیقه پیش برام افتاده بود فکر کردم:
_من... مردم؟
_درست حدس زدید خانم کریستی! لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید و فقط به حرف هایم گوش کنید.
سکوت کردم. مردی که فکر کنم اسمش ازرائیل یا همچین چیزی باشد ادامه داد... البته که العان برایم مهم نیست چه کسی است:
_در حالی که شما در حال کشته شدن به دست برادرتان بودید و یک نگاهی به اعملتان کردم... البته نه یک نگاه... منظورم این بود که کامل آن را چک کردم. وای خدای من چقدر دارم حواس پرت میشم...
مرد چند لحظه سکوت کرد...
اگه حمایت شه ادامشو میزارم🥰
۲.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳