SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||11
کلارا:فقط بلدن بگن من بچه ام....هوفففف....حالا که اونا کمک منو نمیکنن خودم باند خودمو درست میکنم....نباید زیاد کار سختی باشه ....تازه آلما کلی در این مورد برام توضیح داد....البته آدم های مورد اعتماد باید داشته باشم..شاید یکم کارم سخت باشه....هیییی...
چند هفته از بازگشت کلارا گذشته بود....از اون جا که کلارا تو خونه بیکار بود اعضا تصمیم گرفتن بفرستنش مدرسه...و خوب موفق هم شدن با اصرار هایه زیادشون تونستن کلارا رو قانع کنن که بره مدرسه...اون فقط ۱۶ سال سن داشت و باید به دبیرستان میرفت...کلارا از آشنایی با آدم هایه جدید خوشش نمی یومد و گفت که به همون دبیرستان پرورشگاه بره....اما اعضا قبول نکردن چون کلارا باید ارتباط گرفتن رو یاد میگرفت و چی بهتر از مدرسه جدید!...
با صدایه زنگ بیدار شد....دستش رو دراز کرد و سعی کرد خاموشش کنه اما فایدهای نداشت.....
به هرحال عادت داشت این وقت صبح بیدار شه...
بلند شد سمت حمام رفت و دوش گرفت....در کمد رو باز کرد...لباس فرم رو برداشت و پوشید...از اتاق خارج شد صدایه اعضا رو شنید انگار اونها از کلارا بیشتر ذوق داشتن!...
جیهوپ:بلاخره اومدی...واو چه لباس بهت میاد...
نامجو:آره...ولی بهتره درس هاتو خوب بخونی...
جیمین:بیا یک چیزی بخور....الان آلیس میاد...
کلارا:منو آلیس تو یک دبیرستان هستیم؟(ذوق)
جین:نه اشتباه نکن...شما فقط با یک ماشین میرین...
کلارا:هوفففف...قراره برام سخت تر از اون باشه که فکر میکردم....
جیهوپ:چیزی نیست مدرسه جدید خیلی باحاله...کلی دوست هایه خوب پیدا میکنی...
آلیس:بریم کلارا...
کلارا:(سر تکون داد)
آلیس و کلارا هردو سوار ماشین شدن....اول آلیس رو به دبیرستانی رسوندن و بعد کلارا...ماشین ایستاد و کلارا پیاده شد...کلارا نگاهی به سر در مدرسه انداخت....انگار مدرسه معروفی بود....
بادیگارد:خانم دنبالم بیایید...
کلارا پشت سر بادیگارد حرکت کرد....وارد سالن بزرگی شدن و بعد از گذشتن کلی کلاس به اتاق مدیر رسیدن...
مدیر:اوه...بلاخره اومدین سلام(تعظیم)
کلارا:سلام...(تعظیم)
مدیر:بفرمائید...
کلارا رویه صندلی نشست.... اتاق مدیر اندازه ی خونه ای بود که قبل مرگ مادرش در اونجا زندگی میکردن ولی از اون هم بزرگتر بود....
مدیر:خوب شما مال کلاس چهار هستید...فعلا چون الان معلم ها میان سر کلاس بیایم بریم بعدا به بچه ها میگم این اطراف رو نشونتون بدن...
کلارا:هوم...آم آقا...(روبه بادیگارد)
بادیگارد:بله خانم..(تعظیم)
کلارا:میتونی بری...
بادیگارد:بله...
بادیگارد اونجارو ترک کرد....کلارا همراه مدیر به سمت کلاسش رفت...
مدیر:خوب اینجا کلاستون هست من میرم..(تعظیم)
کلارا:ممنون...(تعظیم)
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||11
کلارا:فقط بلدن بگن من بچه ام....هوفففف....حالا که اونا کمک منو نمیکنن خودم باند خودمو درست میکنم....نباید زیاد کار سختی باشه ....تازه آلما کلی در این مورد برام توضیح داد....البته آدم های مورد اعتماد باید داشته باشم..شاید یکم کارم سخت باشه....هیییی...
چند هفته از بازگشت کلارا گذشته بود....از اون جا که کلارا تو خونه بیکار بود اعضا تصمیم گرفتن بفرستنش مدرسه...و خوب موفق هم شدن با اصرار هایه زیادشون تونستن کلارا رو قانع کنن که بره مدرسه...اون فقط ۱۶ سال سن داشت و باید به دبیرستان میرفت...کلارا از آشنایی با آدم هایه جدید خوشش نمی یومد و گفت که به همون دبیرستان پرورشگاه بره....اما اعضا قبول نکردن چون کلارا باید ارتباط گرفتن رو یاد میگرفت و چی بهتر از مدرسه جدید!...
با صدایه زنگ بیدار شد....دستش رو دراز کرد و سعی کرد خاموشش کنه اما فایدهای نداشت.....
به هرحال عادت داشت این وقت صبح بیدار شه...
بلند شد سمت حمام رفت و دوش گرفت....در کمد رو باز کرد...لباس فرم رو برداشت و پوشید...از اتاق خارج شد صدایه اعضا رو شنید انگار اونها از کلارا بیشتر ذوق داشتن!...
جیهوپ:بلاخره اومدی...واو چه لباس بهت میاد...
نامجو:آره...ولی بهتره درس هاتو خوب بخونی...
جیمین:بیا یک چیزی بخور....الان آلیس میاد...
کلارا:منو آلیس تو یک دبیرستان هستیم؟(ذوق)
جین:نه اشتباه نکن...شما فقط با یک ماشین میرین...
کلارا:هوفففف...قراره برام سخت تر از اون باشه که فکر میکردم....
جیهوپ:چیزی نیست مدرسه جدید خیلی باحاله...کلی دوست هایه خوب پیدا میکنی...
آلیس:بریم کلارا...
کلارا:(سر تکون داد)
آلیس و کلارا هردو سوار ماشین شدن....اول آلیس رو به دبیرستانی رسوندن و بعد کلارا...ماشین ایستاد و کلارا پیاده شد...کلارا نگاهی به سر در مدرسه انداخت....انگار مدرسه معروفی بود....
بادیگارد:خانم دنبالم بیایید...
کلارا پشت سر بادیگارد حرکت کرد....وارد سالن بزرگی شدن و بعد از گذشتن کلی کلاس به اتاق مدیر رسیدن...
مدیر:اوه...بلاخره اومدین سلام(تعظیم)
کلارا:سلام...(تعظیم)
مدیر:بفرمائید...
کلارا رویه صندلی نشست.... اتاق مدیر اندازه ی خونه ای بود که قبل مرگ مادرش در اونجا زندگی میکردن ولی از اون هم بزرگتر بود....
مدیر:خوب شما مال کلاس چهار هستید...فعلا چون الان معلم ها میان سر کلاس بیایم بریم بعدا به بچه ها میگم این اطراف رو نشونتون بدن...
کلارا:هوم...آم آقا...(روبه بادیگارد)
بادیگارد:بله خانم..(تعظیم)
کلارا:میتونی بری...
بادیگارد:بله...
بادیگارد اونجارو ترک کرد....کلارا همراه مدیر به سمت کلاسش رفت...
مدیر:خوب اینجا کلاستون هست من میرم..(تعظیم)
کلارا:ممنون...(تعظیم)
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۲.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.