p:⁵⁹
با لبخند گفتم:اسمت خیلی قشنگه ...تو میدونی اینجا کی زندگی میکنه...
سهون:اینجا ..خونه مادر بزرگمه...
ا/ت:واقعا...میتونم مادر بزرگتو ببینم؟..
سهون:امم بیا داخل...
در و باز کرد و من رفتم داخل و کوکم پشت سرم اومد..
کوک:عجیب اینجا برام اشناست ...چرا یادم نمیاد...
ا/ت:احتمالا خونه یکی از دوستای بچگیت بوده
کوک:شاید..
رفتم داخل خونه و سهون من و برد داخل اتاق پیش یه خانم پیر ...کوکم موند داخل پذیرایی...اروم رفتم سمت اون پیر زن و گفتم:سلام...
انگار مریض احوال بود ک فقط سر تکون داد...نشستم روی صندلی بغل تختش ک سهون رو به مادربزگش گفت:با شما کار دارن ...
بعدم دوید رفت ....من موندم و اون خانم ...
اروم لب باز کرد و بزور گفت:چیزی....میخوای..دخترم..
از لفظ دخترمش لبخند اومد روی لبم و سعی کردم همه چی و براش توضیح بدم ..
ا/ت:خب...اسم من ا/ت ...به احتمال زیاد من قبلا اینجا زندگی کردم با پدر و مادرم ولی متاسفانه اونا عمرشون و دادن به شما ...منم با ادرس مبهمی ک توی ذهنم بود تا اینجا اومدم...حس میکنم یه دوره ای و اینجا زندگی کردم ولی چون سنم کم بود ..زیاد به خاطرم نمیاد ...اومدم اینجا تا ببینم میتونم نشونه ای از برادرم پیدا کنم یا ن....شما از کی اینجا زندگی میکنید...
اروم لب زد:۲۰ ساله اینجام دخترم....من...قبلا یه مستجر داشتم....یه خانم و اقا و پسر هفت سالشون....اون اقا زنش باردار بود ....من با خانمش دوست بودم...فک نکنم اونا بوده باشن...اسمشون و بهم میگی؟...
ا/ت:اسم پدرم جون وو بود و اسم مادرم مینسوک بوده...
اینو ک گفتم چشمای زن با تعجب باز شد ..و نفسش تند شد ...
نگران پرسیدم :حالتون خوبه ...
ک قطره اشکی روی گونش افتاد...دستم و محکم گرفت..
پیر زن:پس....پس...تویی ...تو همونی هستی ک مدت ها منتظرش بود ...
با گیجی پرسیدم:منتظر چی؟
اروم کشوی بغل تختشو باز کرد و یه جعبه ازش بیرون اورد در کشو بست....برگشت سمتم...به جعبه اشاره کرد ک نگام رفت روش...
پیر زن:این....اینو مادرت بهم داد...خیلی واسه دیدنت ذوق داشت و بهم میگفت حسی ک سر این بچه دارم با پسرم خیلی فرق داره ...میگفت مطمئنم دختره ...دلش میخواست وقتی بدنیا میای کنارت باشه...اما نشد ....نتونست...یه دفتر داشت ک روز و شب دستش بود ..ازش میپرسیدم این چیه با اون لبخند قشنگش میگفت واسه دخترمه ... میخوام همه اتفاق های قشنگ زندگیمو براش بنویسم تا وقتی بزرگ شد بخونه ....
بغض گلوم و گرفت و اشکام روی گونم سر خورد با دست پاکش کردم...
پیر زن با اشک و گریه گفت:موقع مرگش اینو داد دست من ...به امید اینکه وقتی بزرگ شدی بهت بدم ...اما پدرت شبانه از اینجا رفت و نتونستم امانتو ب دستت بدم ولی....خوشحالم...خوشحالم ک اومدی و من از زیر دین رها کردی...جعبه رو گرفت سمتم و اروم از دستش گرفتم ...یه سوال بود ک میخواستم ازش بپرسم شاید کمک زیادی بهم میکرد ...
رو بهش گفتم:برادرم ....اسم برادرم و یادتونه ...
پیر زن به فکر فرو رفت با اسرار گفتم:اگه میدونید بهم بگید ....لطفا باید پیداش کنم...
یه ربعی بود منتظر بود...دوباره با نامیدی گفتم:چیزی یادتون اومد...
تا خواست حرف بزنه سرفش گرفت و مدام پشت سرم هم سرفه میکرد صورتش به قرمزی میزد و من نگران حالشو میپرسیدم اما توان حرف زدن نداشت...سریع به سمت پذرایی رفتم ک کوک و سهون و دیدم ک دارن باهم حرف میزنن...اسم کوک و صدا زدم ک برگشت سمتم...
ا/ت:زنگ بزن اورژامش...
با ضرب از جاش بلند شد و گفت:چی شدهه...
ا/ت:زود باش کوک..
با رسیدن اورژانس منتقلش کردن بیمارستان حالش خیلی وخیم بود ... خودم و باعث این حالش میدونستم...مجبور شدم سهونم با خودمون بیاریم بیمارستان چون نمیشد توی خونه تنها بمونه...دکتر ک اومد حالشو پرسیدم ...
سهون:اینجا ..خونه مادر بزرگمه...
ا/ت:واقعا...میتونم مادر بزرگتو ببینم؟..
سهون:امم بیا داخل...
در و باز کرد و من رفتم داخل و کوکم پشت سرم اومد..
کوک:عجیب اینجا برام اشناست ...چرا یادم نمیاد...
ا/ت:احتمالا خونه یکی از دوستای بچگیت بوده
کوک:شاید..
رفتم داخل خونه و سهون من و برد داخل اتاق پیش یه خانم پیر ...کوکم موند داخل پذیرایی...اروم رفتم سمت اون پیر زن و گفتم:سلام...
انگار مریض احوال بود ک فقط سر تکون داد...نشستم روی صندلی بغل تختش ک سهون رو به مادربزگش گفت:با شما کار دارن ...
بعدم دوید رفت ....من موندم و اون خانم ...
اروم لب باز کرد و بزور گفت:چیزی....میخوای..دخترم..
از لفظ دخترمش لبخند اومد روی لبم و سعی کردم همه چی و براش توضیح بدم ..
ا/ت:خب...اسم من ا/ت ...به احتمال زیاد من قبلا اینجا زندگی کردم با پدر و مادرم ولی متاسفانه اونا عمرشون و دادن به شما ...منم با ادرس مبهمی ک توی ذهنم بود تا اینجا اومدم...حس میکنم یه دوره ای و اینجا زندگی کردم ولی چون سنم کم بود ..زیاد به خاطرم نمیاد ...اومدم اینجا تا ببینم میتونم نشونه ای از برادرم پیدا کنم یا ن....شما از کی اینجا زندگی میکنید...
اروم لب زد:۲۰ ساله اینجام دخترم....من...قبلا یه مستجر داشتم....یه خانم و اقا و پسر هفت سالشون....اون اقا زنش باردار بود ....من با خانمش دوست بودم...فک نکنم اونا بوده باشن...اسمشون و بهم میگی؟...
ا/ت:اسم پدرم جون وو بود و اسم مادرم مینسوک بوده...
اینو ک گفتم چشمای زن با تعجب باز شد ..و نفسش تند شد ...
نگران پرسیدم :حالتون خوبه ...
ک قطره اشکی روی گونش افتاد...دستم و محکم گرفت..
پیر زن:پس....پس...تویی ...تو همونی هستی ک مدت ها منتظرش بود ...
با گیجی پرسیدم:منتظر چی؟
اروم کشوی بغل تختشو باز کرد و یه جعبه ازش بیرون اورد در کشو بست....برگشت سمتم...به جعبه اشاره کرد ک نگام رفت روش...
پیر زن:این....اینو مادرت بهم داد...خیلی واسه دیدنت ذوق داشت و بهم میگفت حسی ک سر این بچه دارم با پسرم خیلی فرق داره ...میگفت مطمئنم دختره ...دلش میخواست وقتی بدنیا میای کنارت باشه...اما نشد ....نتونست...یه دفتر داشت ک روز و شب دستش بود ..ازش میپرسیدم این چیه با اون لبخند قشنگش میگفت واسه دخترمه ... میخوام همه اتفاق های قشنگ زندگیمو براش بنویسم تا وقتی بزرگ شد بخونه ....
بغض گلوم و گرفت و اشکام روی گونم سر خورد با دست پاکش کردم...
پیر زن با اشک و گریه گفت:موقع مرگش اینو داد دست من ...به امید اینکه وقتی بزرگ شدی بهت بدم ...اما پدرت شبانه از اینجا رفت و نتونستم امانتو ب دستت بدم ولی....خوشحالم...خوشحالم ک اومدی و من از زیر دین رها کردی...جعبه رو گرفت سمتم و اروم از دستش گرفتم ...یه سوال بود ک میخواستم ازش بپرسم شاید کمک زیادی بهم میکرد ...
رو بهش گفتم:برادرم ....اسم برادرم و یادتونه ...
پیر زن به فکر فرو رفت با اسرار گفتم:اگه میدونید بهم بگید ....لطفا باید پیداش کنم...
یه ربعی بود منتظر بود...دوباره با نامیدی گفتم:چیزی یادتون اومد...
تا خواست حرف بزنه سرفش گرفت و مدام پشت سرم هم سرفه میکرد صورتش به قرمزی میزد و من نگران حالشو میپرسیدم اما توان حرف زدن نداشت...سریع به سمت پذرایی رفتم ک کوک و سهون و دیدم ک دارن باهم حرف میزنن...اسم کوک و صدا زدم ک برگشت سمتم...
ا/ت:زنگ بزن اورژامش...
با ضرب از جاش بلند شد و گفت:چی شدهه...
ا/ت:زود باش کوک..
با رسیدن اورژانس منتقلش کردن بیمارستان حالش خیلی وخیم بود ... خودم و باعث این حالش میدونستم...مجبور شدم سهونم با خودمون بیاریم بیمارستان چون نمیشد توی خونه تنها بمونه...دکتر ک اومد حالشو پرسیدم ...
۱۹۷.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.