شکلات دیوانه و هویج بی عصاب
+ چووووووووویا
_ مرض چته سکته کردم
+ میدونستی اگه ده ثانیه حرکت نکنی هر چی میخوای بهت میدن
چویا چند ثانیه بی حرکت وایساد یهو دازای زد تو سر چویا
+ اسکل شدی تولدت مبارک خر من
_ دازای میکشمت
حالا دازای بدو چویا بدو
+ تو رو خدا به جونیم رحم کن
_ قبرت رو کندم
دو ساعت بعد که آروم شدن
+ چویا اینو ببین
دازای مارمولک اورده بود
_ دازای بندازش بیرون
+ از این میترسی
دازای مارمولک رو انداخت رو چویا و فرار کرد
_ دازاااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
خلاصه کل محل رو دویدن
شب
+ چویا دیگه اینکار رو نکن
چویا دازای رو پرت کرده بود رو پشت بوم همسایه
_ حقت بود
+ باشه پس...
دازای چویا رو محکم گرفت و بوسش کرد ( جان عزیزت گذارش نکن)
_ این چه غلطی بود که کردی
+ حقته
و رفتن بخوابن
صبح
دازای یه لیوان آب هویج رو چویا ریخت
_ دازای این چه کاری بود
+ خوب میخواستم هویجم بوی آب هویج بده
_ دازاااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
چویا رفت حموم و اومد تیشرت سفید بلند با یه شلوار مشکی پوشید
و دازای داشت کتش رو میپوشید
_ دازای کجا میری
+ دارم میرم شرکت بیا بریم
_ نه حال ندارم
و رفت تو آشپزخونه که یهو دازای بغلش کرد
_ هی منو بزار زمین
+ نه میای پیش من تو دفتر
دازای چویا رو برد تو ماشین و به راننده گفت بره تا شرکت تو شرکت دازای کارهاش رو انجام داد وقتی می خواست به چویا بگه بلند شو بریم دید چویا خوابیده بغلش کرد و برد تو ماشین یاد سه سال پیش افتاد زمانی که چویا رو دیده بود زمستون چویا بی هوش تو جنگل و داشت یخ میزد همون موقع عاشقش شد
چویا حافظه اش رو از دست داده بود ولی دازای راجب زندگی چویا میدونست چون خاطرات دردناکی داشت به چویا راجب گذشته اش نگفت و این سه سال مثل جونش از چویا مراقبت کرد یهو دید چویا چشماش رو باز کرده
_ دازای
+ جانم
_ واسم شیرکاکائو میخری
+ باشه قشنگم
_ مرض چته سکته کردم
+ میدونستی اگه ده ثانیه حرکت نکنی هر چی میخوای بهت میدن
چویا چند ثانیه بی حرکت وایساد یهو دازای زد تو سر چویا
+ اسکل شدی تولدت مبارک خر من
_ دازای میکشمت
حالا دازای بدو چویا بدو
+ تو رو خدا به جونیم رحم کن
_ قبرت رو کندم
دو ساعت بعد که آروم شدن
+ چویا اینو ببین
دازای مارمولک اورده بود
_ دازای بندازش بیرون
+ از این میترسی
دازای مارمولک رو انداخت رو چویا و فرار کرد
_ دازاااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
خلاصه کل محل رو دویدن
شب
+ چویا دیگه اینکار رو نکن
چویا دازای رو پرت کرده بود رو پشت بوم همسایه
_ حقت بود
+ باشه پس...
دازای چویا رو محکم گرفت و بوسش کرد ( جان عزیزت گذارش نکن)
_ این چه غلطی بود که کردی
+ حقته
و رفتن بخوابن
صبح
دازای یه لیوان آب هویج رو چویا ریخت
_ دازای این چه کاری بود
+ خوب میخواستم هویجم بوی آب هویج بده
_ دازاااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
چویا رفت حموم و اومد تیشرت سفید بلند با یه شلوار مشکی پوشید
و دازای داشت کتش رو میپوشید
_ دازای کجا میری
+ دارم میرم شرکت بیا بریم
_ نه حال ندارم
و رفت تو آشپزخونه که یهو دازای بغلش کرد
_ هی منو بزار زمین
+ نه میای پیش من تو دفتر
دازای چویا رو برد تو ماشین و به راننده گفت بره تا شرکت تو شرکت دازای کارهاش رو انجام داد وقتی می خواست به چویا بگه بلند شو بریم دید چویا خوابیده بغلش کرد و برد تو ماشین یاد سه سال پیش افتاد زمانی که چویا رو دیده بود زمستون چویا بی هوش تو جنگل و داشت یخ میزد همون موقع عاشقش شد
چویا حافظه اش رو از دست داده بود ولی دازای راجب زندگی چویا میدونست چون خاطرات دردناکی داشت به چویا راجب گذشته اش نگفت و این سه سال مثل جونش از چویا مراقبت کرد یهو دید چویا چشماش رو باز کرده
_ دازای
+ جانم
_ واسم شیرکاکائو میخری
+ باشه قشنگم
۸.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.