پارت 38
پارت 38
ات: چرا مریض شد اون که حالش خوب بود چرا
{ با گریه }
هونگجه: متاسفم
ات
دیگه چیزی نگفتم فقط هیو رو تو بغلم گرفتم و فقط اشک می ریختم
هونگجه
دیگه نتونستم تحمل کنم و خواستم به دوشیزه بگم که دوشیزه دامیا باعث مرگ هیو شد
دوشیزه میخواهم چیزی بهتون بگم
ات: بگو
هونگجه: خوب راستش دوشیزه دامیا باعث مرگ هیو شدن
ات
وقتی گفت دامیا باعث مرگه هیو شد انگار. قلبم هزار تیکه شد
چی داری میگی یعنی چی{ با گریه }
هونگجه: آره درسته دوشیزه دامیا هیو رو با دارو کشت
دامیا با میگنجا رفتم باغ تا ببینم ات در چه حاله که یکم روش بخندم
رفتم باغ دیدم ات اونجا نشسته و داره گریه میکنه رفتم جلوش وایستادم
ات
وقتی دامیا اومد و جلوم وایستاد بلند شدم با تمام زورم هواش دادم که اوفتاد رویه زمین
دامیا: چه مرگته دختریه احمق
ات: همه چیو میدونم خبر دارم که تو هیو رو کشتی{ با گریه }
دامیا : چی داری میگی من اصلا خبر ندارم هیو مرده
ات: خودتو به اون راه نزن تو کشتیش چی از جون حیون بیچاره میخواستی اون مگه چیکار کرده بود
مشکلت با اون چی بود{ با داد و گریه }
دامیا:بس کن مشکله من با اون نبود با توعه
آره من کشتمش حالا میخوای چیکار. کنی تخصیر خودت بود
ات: خودم میکشمت
رفتم جلو و از موهاشو کشیدم
هونگجه: بس کنید دوشیزه نکنید
نه فایده ای نداره باید برم پیش پرنس زود از باغ خارج شدم که پرنسو تویه حیات دیدم رفتم پیش
پرنس پرنس جیمین دوشیزه ات به دوشیزه دامیا با {نفس نفس }
جیمین: چشده بگو ات خوبه
جین: یه چیزی بگو دامیا و ات کجان
هونگجه : تو باغ دارن دعوا میکنن
جیمین: چی دعوا
جین: بدو بریم پیششون
جیمین: خیلی سریع رفتیم توباغ داشتم ات رک صدا میزدم
جین: صداشون از این طرف میاد بدو
دامیا : وقتی صدای جین رو شنیدم ات رو از خودم هول دادم و چشمم خورد به سنگی رومو اون طرف کردم و سنگ رو برداشتم و زدم به پیشونیم که از پیشونیم خون اومد و شکست
جین:وقتی یکم رفتیم جلو ات و دامیا رو دیدیم از پیشونیه دامیا خون می آمد
این داستان ادامه دارد
ات: چرا مریض شد اون که حالش خوب بود چرا
{ با گریه }
هونگجه: متاسفم
ات
دیگه چیزی نگفتم فقط هیو رو تو بغلم گرفتم و فقط اشک می ریختم
هونگجه
دیگه نتونستم تحمل کنم و خواستم به دوشیزه بگم که دوشیزه دامیا باعث مرگ هیو شد
دوشیزه میخواهم چیزی بهتون بگم
ات: بگو
هونگجه: خوب راستش دوشیزه دامیا باعث مرگ هیو شدن
ات
وقتی گفت دامیا باعث مرگه هیو شد انگار. قلبم هزار تیکه شد
چی داری میگی یعنی چی{ با گریه }
هونگجه: آره درسته دوشیزه دامیا هیو رو با دارو کشت
دامیا با میگنجا رفتم باغ تا ببینم ات در چه حاله که یکم روش بخندم
رفتم باغ دیدم ات اونجا نشسته و داره گریه میکنه رفتم جلوش وایستادم
ات
وقتی دامیا اومد و جلوم وایستاد بلند شدم با تمام زورم هواش دادم که اوفتاد رویه زمین
دامیا: چه مرگته دختریه احمق
ات: همه چیو میدونم خبر دارم که تو هیو رو کشتی{ با گریه }
دامیا : چی داری میگی من اصلا خبر ندارم هیو مرده
ات: خودتو به اون راه نزن تو کشتیش چی از جون حیون بیچاره میخواستی اون مگه چیکار کرده بود
مشکلت با اون چی بود{ با داد و گریه }
دامیا:بس کن مشکله من با اون نبود با توعه
آره من کشتمش حالا میخوای چیکار. کنی تخصیر خودت بود
ات: خودم میکشمت
رفتم جلو و از موهاشو کشیدم
هونگجه: بس کنید دوشیزه نکنید
نه فایده ای نداره باید برم پیش پرنس زود از باغ خارج شدم که پرنسو تویه حیات دیدم رفتم پیش
پرنس پرنس جیمین دوشیزه ات به دوشیزه دامیا با {نفس نفس }
جیمین: چشده بگو ات خوبه
جین: یه چیزی بگو دامیا و ات کجان
هونگجه : تو باغ دارن دعوا میکنن
جیمین: چی دعوا
جین: بدو بریم پیششون
جیمین: خیلی سریع رفتیم توباغ داشتم ات رک صدا میزدم
جین: صداشون از این طرف میاد بدو
دامیا : وقتی صدای جین رو شنیدم ات رو از خودم هول دادم و چشمم خورد به سنگی رومو اون طرف کردم و سنگ رو برداشتم و زدم به پیشونیم که از پیشونیم خون اومد و شکست
جین:وقتی یکم رفتیم جلو ات و دامیا رو دیدیم از پیشونیه دامیا خون می آمد
این داستان ادامه دارد
۴.۵k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.