پارت آخر
پارت آخر
.
.
.
صبح شده بود...
÷لوسی: وای چقدر خوب خوابیدم..
_نیکولای: اره منم همینطور..
÷لوسی: میتونم برم پایین و جان[ دوست پسر لوسی] رو ببینم؟؟
_نیکولای: جان الان نمیتونه تو رو ببینه..
÷لوسی:اخههه..
_نیکولای: جان مرده! منو و تو وقتی خواب بودیم چهار روز گذشت! جان از گشنگی مرد!!
متوجه شودی؟!
لوسی دوباره گریه کرد هر دفعه بلند تر گریه و گله میکرد..
_نیکولای: بسه از وقتی پیشم اومدی داری همش گریه میکنی حالا هم گریه رو ول کن و حاظر شو تا بریم محضر!
لوسی با غرور سنگینی اشکاشو پاک کرد..
رفت میکاپشو کرد،لباساشو پوشید و حاظر شد...
یکی تق تق به در اتاقش میزد..
÷لوسی: بله؟
_نیکولای: منم..میشه بیام تو؟
÷لوسی: آره..
_نیکولای: وای...
چقدر خوشگل شدی!😲
÷لوسی: ممنون نظر لطفته☺️
_نیکولای: خوب..امم بریم؛
÷لوسی: بریم...
اونا رفتن سوار ماشین شدن...
نیکولای کل راه حواسش به جاده بود...
رسیدن؛ از ماشین که پیاده شدن نیکولای چشمش خورد به لوسی دید کل ریمل و خط چشماش دور چشاش ریخته خیلی بد شده بود...
_نیکولای: لوسی میکاپ چشمت ریخته دورش و سیاه شده.. بیا این کارت منه برو برا خودت یه پک ارایش بگیر و اینجا سری ارایشتو درست کن!
لوسی رفت، و گرفت، و درست کرد...
زیاد طول نکشید...
وارد محضر شدن...
[نیکولای عزیز آیا شما لوسی را زن خود میدانید؟ "بله" لوسی عزیز آیا شما نیکولای را شوهر خود میدانید؟ "خوب..امم..بله!" پس هم اکنون شما را زن و شوهر اعلام میکنم!]
دو سال گذشت نیکولای و لوسی با هم کنار میومدن..
اون ها هم عاشق هم بودن هم یکی رابطشونو قوی تر میکرد[بچشون]
اونا یه کودک ۴ ساله داشتن که دختر بود
اونا کنار هم شاد بودن و هیچی نمیتونست جلوی اونارو بگیره...
اونا به استانبول مهجارت کردن تا بتونن دور از همه چیز در کنار هم بمونن💟
اینم از یه رمان دیگه😊😉
بوس بهتون😚
❤️
.
.
.
صبح شده بود...
÷لوسی: وای چقدر خوب خوابیدم..
_نیکولای: اره منم همینطور..
÷لوسی: میتونم برم پایین و جان[ دوست پسر لوسی] رو ببینم؟؟
_نیکولای: جان الان نمیتونه تو رو ببینه..
÷لوسی:اخههه..
_نیکولای: جان مرده! منو و تو وقتی خواب بودیم چهار روز گذشت! جان از گشنگی مرد!!
متوجه شودی؟!
لوسی دوباره گریه کرد هر دفعه بلند تر گریه و گله میکرد..
_نیکولای: بسه از وقتی پیشم اومدی داری همش گریه میکنی حالا هم گریه رو ول کن و حاظر شو تا بریم محضر!
لوسی با غرور سنگینی اشکاشو پاک کرد..
رفت میکاپشو کرد،لباساشو پوشید و حاظر شد...
یکی تق تق به در اتاقش میزد..
÷لوسی: بله؟
_نیکولای: منم..میشه بیام تو؟
÷لوسی: آره..
_نیکولای: وای...
چقدر خوشگل شدی!😲
÷لوسی: ممنون نظر لطفته☺️
_نیکولای: خوب..امم بریم؛
÷لوسی: بریم...
اونا رفتن سوار ماشین شدن...
نیکولای کل راه حواسش به جاده بود...
رسیدن؛ از ماشین که پیاده شدن نیکولای چشمش خورد به لوسی دید کل ریمل و خط چشماش دور چشاش ریخته خیلی بد شده بود...
_نیکولای: لوسی میکاپ چشمت ریخته دورش و سیاه شده.. بیا این کارت منه برو برا خودت یه پک ارایش بگیر و اینجا سری ارایشتو درست کن!
لوسی رفت، و گرفت، و درست کرد...
زیاد طول نکشید...
وارد محضر شدن...
[نیکولای عزیز آیا شما لوسی را زن خود میدانید؟ "بله" لوسی عزیز آیا شما نیکولای را شوهر خود میدانید؟ "خوب..امم..بله!" پس هم اکنون شما را زن و شوهر اعلام میکنم!]
دو سال گذشت نیکولای و لوسی با هم کنار میومدن..
اون ها هم عاشق هم بودن هم یکی رابطشونو قوی تر میکرد[بچشون]
اونا یه کودک ۴ ساله داشتن که دختر بود
اونا کنار هم شاد بودن و هیچی نمیتونست جلوی اونارو بگیره...
اونا به استانبول مهجارت کردن تا بتونن دور از همه چیز در کنار هم بمونن💟
اینم از یه رمان دیگه😊😉
بوس بهتون😚
❤️
۱.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.