عشق ارباب پارت۲۵
کوک: حالش خوبه
دکتر: نه حالشون خوب نیست باید برن بیمارستان من به امبولانس زنگ زدم الان میرسن من به امبلانس زنگ زدم الان میرسن
کوک: میتونی بری
تهیونگ اومد تو( نامجون و هوپی شوگا رفته)
تهیونگ: چی شده
کوک: نمی دونم (سرشو با دستاش میگیره)
امبولانس اومد و ات بردن با سرعت پشت امبولانس میفرفتم رسیدیم به بیمارستان و ات بردن اتاق عمل بچه ها اومدن و با دیدن من
جیمین: باز چیمارش کردی ها(داد و یغشو میگیره)
کوک: من کاری نکردم(داد)
پرستار: اقایون لطفا ساکت
جیمین: پس خودش یهو اینجوری شده اره
کوک: یکی از خدمتکارا بهش چاقو زده
جیمین: کی
کوک: تنبیهش کردم
نشستیم روی صندلی یک ساعت گذشت ولی هنوز ات توی اتاق عمل بود که دکتر اومد بیرون
کوک: چی شد اقای دکتر
دکتر: براژ چند دقیقه از دستشون دادیم ولی خوشبختانه برگشتن ولی
کوک: ولی
دکتر: شاید دوباره از دستشون بدیم ولی با این تفاوت که دیگه برنمیگردن ضربات چاقو نزدیک قلب بوده ولی خوشبختانه وارد قلب نشده
کوک: ممنون
دکتر رفت این حس مزخرف چیه چرا یه حسی میگه اگه زندگی ات تموم بشه زندگی منم تموم میشه نه من عاشقش نشدم نمیتونم عاشقش بشم که ات و اوردن بیرون و بردنش توی ICU و من هی توی راه رو راه میرفتم چی شد که الان دارم براب یه خدمتکار انقدر نگران میشم این جور در نمیاد رفتم و از پرستار اجازه گرفتم برم توی اتای لباسای مخصوص پوشیدم و رفتم نشستم کنار تخت ات
ویو ات
با درد وحشتناکی بلند شدم قلبم به شدت درد میکرد جوری که نفس به زور میکشیدم به اطراف نگاه کردم که جونگ کوک دیدم که سرشو گذاشته کنار تخت و خوابش برده موهای روی صورتشو کنار زدم چه قدر کیوت و ارومه وقتی میخواب برعکس بیداریش درد قلبم بیش از حد شد به قدری که اشکم در اومد نمیخواستم بیدارش کنم ولی مجبور بودم
ات: اررر... جون. گگ.. کوک
جونگ کوک بیدار شد
ویو کوک
با صدای یه نفر بیدار شدم که دیدم ات بیدار شده و صورتش از درد جمع شده و چسبیده به قفسه سینش
کوک: ات خوبی چی شده
که یهو ات کلی خون بالا اورد
کوک: ات ات خوبی
ضربان قلبش داشت میومد پایین نه رفتم پرستار صدا کردم اومدن پیش ات ات داشت از درد و کم نفس کشیدن گریه میکرد همه دورش بودن منم رفتم پیشش و دستشو گرفتم این کارم معنی نداشت ولی دوست داشتم اون کارو بکنم ات بهم نگاه میکرد چشماش جوری بود که. انگار داره برای زنده موندن التماسم میکرد و از کارم تعجب کرده بود پرستارا داشتن کارشونو میکردن که یهو چشمای ات بسته شد که دکتر گفت
دکتر: فایده ای نداره تسلیت میگم اقای جئون
کوک: یعنی چی
دکتر: قبلا توضیح دادم کاری از دستمون بر نمیاد
کوک: تو مثلا دکتری (داد)
دکتر: عصبانیت تونو درک میکنم ولی کاری نمیتونیم بکنیم
روی دوتا زانوم نشستم و شروع به گریه کردن کردم
دکتر: نه حالشون خوب نیست باید برن بیمارستان من به امبولانس زنگ زدم الان میرسن من به امبلانس زنگ زدم الان میرسن
کوک: میتونی بری
تهیونگ اومد تو( نامجون و هوپی شوگا رفته)
تهیونگ: چی شده
کوک: نمی دونم (سرشو با دستاش میگیره)
امبولانس اومد و ات بردن با سرعت پشت امبولانس میفرفتم رسیدیم به بیمارستان و ات بردن اتاق عمل بچه ها اومدن و با دیدن من
جیمین: باز چیمارش کردی ها(داد و یغشو میگیره)
کوک: من کاری نکردم(داد)
پرستار: اقایون لطفا ساکت
جیمین: پس خودش یهو اینجوری شده اره
کوک: یکی از خدمتکارا بهش چاقو زده
جیمین: کی
کوک: تنبیهش کردم
نشستیم روی صندلی یک ساعت گذشت ولی هنوز ات توی اتاق عمل بود که دکتر اومد بیرون
کوک: چی شد اقای دکتر
دکتر: براژ چند دقیقه از دستشون دادیم ولی خوشبختانه برگشتن ولی
کوک: ولی
دکتر: شاید دوباره از دستشون بدیم ولی با این تفاوت که دیگه برنمیگردن ضربات چاقو نزدیک قلب بوده ولی خوشبختانه وارد قلب نشده
کوک: ممنون
دکتر رفت این حس مزخرف چیه چرا یه حسی میگه اگه زندگی ات تموم بشه زندگی منم تموم میشه نه من عاشقش نشدم نمیتونم عاشقش بشم که ات و اوردن بیرون و بردنش توی ICU و من هی توی راه رو راه میرفتم چی شد که الان دارم براب یه خدمتکار انقدر نگران میشم این جور در نمیاد رفتم و از پرستار اجازه گرفتم برم توی اتای لباسای مخصوص پوشیدم و رفتم نشستم کنار تخت ات
ویو ات
با درد وحشتناکی بلند شدم قلبم به شدت درد میکرد جوری که نفس به زور میکشیدم به اطراف نگاه کردم که جونگ کوک دیدم که سرشو گذاشته کنار تخت و خوابش برده موهای روی صورتشو کنار زدم چه قدر کیوت و ارومه وقتی میخواب برعکس بیداریش درد قلبم بیش از حد شد به قدری که اشکم در اومد نمیخواستم بیدارش کنم ولی مجبور بودم
ات: اررر... جون. گگ.. کوک
جونگ کوک بیدار شد
ویو کوک
با صدای یه نفر بیدار شدم که دیدم ات بیدار شده و صورتش از درد جمع شده و چسبیده به قفسه سینش
کوک: ات خوبی چی شده
که یهو ات کلی خون بالا اورد
کوک: ات ات خوبی
ضربان قلبش داشت میومد پایین نه رفتم پرستار صدا کردم اومدن پیش ات ات داشت از درد و کم نفس کشیدن گریه میکرد همه دورش بودن منم رفتم پیشش و دستشو گرفتم این کارم معنی نداشت ولی دوست داشتم اون کارو بکنم ات بهم نگاه میکرد چشماش جوری بود که. انگار داره برای زنده موندن التماسم میکرد و از کارم تعجب کرده بود پرستارا داشتن کارشونو میکردن که یهو چشمای ات بسته شد که دکتر گفت
دکتر: فایده ای نداره تسلیت میگم اقای جئون
کوک: یعنی چی
دکتر: قبلا توضیح دادم کاری از دستمون بر نمیاد
کوک: تو مثلا دکتری (داد)
دکتر: عصبانیت تونو درک میکنم ولی کاری نمیتونیم بکنیم
روی دوتا زانوم نشستم و شروع به گریه کردن کردم
۸.۳k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.